مائده

 خانه تماس  ورود
وقتی زنها میخندند...
ارسال شده در 8 آذر 1396 توسط مائده در عاشقانه, همسرداری

زن ها

وقتی میخندند

انگار دنیا میخندد

میگویید نه؟

فکر کنید به خنده های مادرتان

مادرتان که میخندد، پدرتان مگر میتواند نخندد؟

 جنس زن ،‌خوب است که خنده رو باشد

دنیا به لبخندشان نیازمند است

زن بخندد، تمام مردان وابسته به او میخندند

آنها بلدند کاری کنند

تا پدر بخندد

برادر بخندد

عشق بخندد

تمام در و دیوار خانه بخندد

دنیا بخندد
#سیما_امیرخانی

خانواده خوشبختی زن زندگی نظر دهید »
عسگری یا عسکری?
ارسال شده در 6 آذر 1396 توسط مائده در دانستنی ها

​عسگـــری یا عسکـــری ؟؟

 عسگری به معنای عقیم و بی‌دانه است؛ 
همانطور که انگور عسگری به جهت بی دانه بودنش به این نام مشهور شده
 لذا دشمنان از این شهرت برای اثبات عقیم بودن امام و عدم وجود امام زمان استفاده میکرده و میکنند.
 عسکر محله‌ای بوده در شهر سامرا که لشکرگاه و محل توقف سپاه خلفای عباسی در آنجا قرار داشت. 
 خلفای عباسی برای زیر نظر داشتن فعالیت‌های فرهنگی، علمی و سیاسی امام هادی(علیه السلام)، آن حضرت را در سال 236 ه.ق از مدینه به سامرا انتقال و در محله عسکر سکونت دادند.

چون امام حسن عسکری(علیه السلام) و پدر بزرگوارش امام هادی(علیه السلام) در محله عسکر قرارگاه سپاه در شهر سامرا زندگی می‌کردند و به عسکری لقب یافتند و این لقب مشترک بین آن حضرت و پدرشان امام هادی(علیه السلام) است و آنها را عسکریین گفته‌اند. 
 اگر بنا بود این لفظ به (گاف) نوشته یا تلفظ شود، باید امام هادی نیز عقیم می‌بود و از نعمت فرزند محروم تلقی می‌شد.
✏️ از سوی دیگر عسکر لفظی عربی است و اصولا در زبان عربی حرف گاف وجود ندارد. پس آنچه صحیح است، عسکری (با کاف) است، نه عسگری (با گاف). 
➖ در به وجود آمدن شایعه عقیم بودن حضرت، عوامل مختلفی چون خلفای عباسی، جعفر کذاب و فردی به نام زبیری تاثیری به‌سزا داشتند. 

? شایسته است با نشر این مطلب کمر همت بسته و در ترویج کلمه صحیح عسکری به جای عسگری کوشش کنیم.

@tollabkarime

نظر دهید »
مبارزه با دشمنان خدا
ارسال شده در 6 آذر 1396 توسط مائده در داستان, داستان مبارزه با دشمنان خدا

قسمت 19

هر شب یک سخنران و مداح … با غذای مختصر حسینیه … بدون خونریزی و قمه زنی … .

با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم … سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم … بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم … .

.

همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر … اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد … خودم تازه عمو شده بودم … هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم … علی اصغر فقط شش ماهه بود … فقط شش ماه … .

.

حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم … من هم عمو بودم … فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید … این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود …

اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود … بی رمق گوشه سالن نشسته بودم … هر لحظه که می گذشت … میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه … این اولین احساس مشترک من با اونها بود … .

اون شب، من جان می دادم … دیگران گریه می کردند …
قسمت 20

محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود … تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و … باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد … .

هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم … و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود … سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد … .

کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت … مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت … دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد … .

شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه … اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم … ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم … گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید … .

سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد … در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم … و هیچ راه نجاتی نداشتم … کم کم بی حال و حوصله شدم … حوصله خودم رو هم نداشتم … کتاب هام رو جمع کردم … حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه … من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم … .

من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم … من که هیچ چیز جلودارم نبود … حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم … هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم … دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم … خبر افسردگیم همه جا پیچید … بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت … تا اینکه … .

اون صبح جمعه از راه رسید ..

1 نظر »
مبارزه با دشمنان خدا
ارسال شده در 6 آذر 1396 توسط مائده در داستان, داستان مبارزه با دشمنان خدا

قسمت 17

دیگه هیچی برام مهم نبود … شبانه روز فقط مطالعه می کردم … هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم … مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی … و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم … .

.

آخر، یه روز رفتم پیش حاجی … بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام … هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم … اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت … همزمان مناظره می کنی؟ … .

.

دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم … هر کدوم دو ساعت … شش ساعت پشت سر هم …

.

با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم … به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم … بچه ها همه نگرانم بودند … خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد …

.

.

از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید … و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم … با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن … .

حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم … اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره …

قسمت 18

تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود … و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم … حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم … .

دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد … شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه … حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد … .

.

در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید … از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم … از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد … این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه .

.

بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم … هر چه باداباد … دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم … موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم … همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود … .

.

روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند … سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود … خیلی از دست خودم عصبانی شدم … می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود …

.

.

همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم …

نظر دهید »
مبارزه با دشمنان خدا
ارسال شده در 6 آذر 1396 توسط مائده در داستان, داستان مبارزه با دشمنان خدا

قسمت 15

دیگه هیچ چیز جلودارم نبود … شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم … به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره … .

هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد … .

.

بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست … خیلی خوشحال بودن … وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم … و هم کامل بشناسمش … .

با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم … .

سخنرانی شب اول شروع شد … از سقیفه شروع کرد … هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود … حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد … بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد … دقیقا خلاف حرف وهابی ها … .

اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود … تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت … و این آغاز طوفان من بود …

قسمت 16
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت … توی سینه ام آتش روشن کرده بودن … .

تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم … غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم … حتی شب ها خواب درستی نداشتم … تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت … فارسی و عربی رو زیر و رو کردم … هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد … .

کم کم کارم داشت به جنون می کشید … آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم … به بهانه حرم خوابگاه نرفتم … تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم … .

گریه ام گرفته بود … به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم … بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم … .

موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود … باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود … .

یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد … یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست … خدا … خدا … خدا … .

آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود … .

نظر دهید »
زن نجیب انگلیسی
ارسال شده در 6 آذر 1396 توسط مائده در پندآموز, داستان, تلنگر

​???

همسر دوک کاونتری انگلیس، زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود، را مشاهده کرد، اصرار زیادی کرد تا شوهرش که مالیات رو کم کند ولی شوهرش از این کار سرباز می‌زد. 
بالاخره شوهرش یک شرط گذاشت. گفت: «اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می‌کنم.»
گودیوا قبول می‌کند. خبرش در شهر می‌پیچد. گودیوا سوار بر یک اسب در حالی که همه پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه‌اش بود در شهر چرخید ولی مردم شهر به احترام او، آن روز، هیچکدام از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره‌ها را هم بستند. در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و مجسمه‌اش در کاونتری ساخته شده است. بعد از سال‌ها هنوز نام لیدی گودیوا زنده مانده است.

نظر دهید »
جعفر کذاب کیست?
ارسال شده در 6 آذر 1396 توسط مائده در حدیث, دانستنی ها

​به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ جعفر بن علی معروف به جعفر کذاب، پسر حضرت امام هادی (ع) بود و در سال ۲۲۶ هجری قمری به دنیا آمد. او مردی عیاش و نااهل و شرابخوار بود. حضرت امام هادی (ع) درباره او فرمود: «از فرزندم جعفر دوری کنید، نسبت او به من همچون نسبت کنعان به نوح (ع) است» [۱].

ابو الادیان، که یکی از یاران حضرت امام عسکری (ع) است، درباره جعفر می‌گوید که او شراب خوار و قمارباز و اهل تار و طنبور بود [۲].

جعفر پس از شهادت پدرش ادعای امامت کرده و می‌گفت: «امام مردم من هستم نه برادرم (امام عسکری (ع)»، و به همین منظور نزد خلیفه وقت رفت و گفت: «بیست هزار اشرفی برای تو می‌فرستم و از شما خواهش دارم که فرمان دهی تا بر مسند امامت بنشینم و این مقام از برادرم سلب گردد.» [۳]، ولی حضرت امام حسن عسکری (ع) اجازه هیچ‌گونه خودنمایی را به او نداد تا این که پس از شهادت امام حسن عسکری (ع) و آغاز غیبت صغرای امام مهدی، او بار دیگر فرصت یافت تا ادعای امامت کند و با دروغ، جمعی را به گمراهی بکشاند و از این رو به جعفر کذاب شهرت یافت.

حضرت امام سجاد (ع) درباره ملقب شدن امام ششم به  «صادق» فرمود: «از نسل پنجم او مردی به نام جعفر متولد می‌شود که به دروغ ادعای امامت می‌کند، و نامش جعفر کذاب است، از این رو به امام ششم، جعفر صادق لقب داده اند.» [۴]ابن بابویه به سند معتبر از ابوالادیان روایت کرده است که من خدمت حضرت امام حسن عسکری (ع) می‌آمدم و نامه‌های آن جناب را به شهر‌ها می‌بردم. پس روزی در بیماریی که در آن مرض به عالم بقاء رحلت فرمودند، مرا طلبیدند و نامه‌ای چند نوشتند به مداین و فرمودند که بعد از پانزده روز باز داخل سامره خواهی شد و صدای شیون از خانه من خواهی شنید و مرا در آن وقت غسل دهند.

 ابوالادیان گفت:‌ ای سید! هرگاه این واقعه روی دهد امرامامت با کیست؟ فرمود: هر که جواب نامه مرا از تو  طلب کند او بعد از من امام است؛ گفتم: دیگر علامتی بفرما، فرمود: هر که بر من نماز کند او جانشین من خواهد بود، گفتم: دیگر بفرما، فرمود: هر که بگوید که در همیان چه چیز است او امام شما است. ابوالادیان گفت: مهابت حضرت مانع شد که بپرسم کدام همیان. پس بیرون آمدم و نامه‌ها را به اهل مدائن رسانیدم و جواب‌ها را گرفته، چنانچه فرموده بود برگشتم.

روز پانزدهم داخل سامرا شدم؛ صدای نوحه و شیون از  منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه آمدم جعفر (کذاب) را دیدم که به در خانه نشسته و شیعیان بر گرد او برآمده اند و او را تعزیت به وفات برادر و تهنیت به امامت او می‌گویند. پس من در خاطر خود گفتم که اگر این امام است امامت نوع دیگر شده، این فاسق کی اهلیت امامت دارد؛ زیرا که پیشتر او را می‌شناختم که شراب می‌خورد و قمار بازی می‌کرد و طنبور می‌نواخت. پس پیش رفتم و تعزیت و تهنیت گفتم و هیچ سؤال از من نکرد؛ در این حال «عقید» خادم بیرون آمد و به جعفر کذاب خطاب کرد که برادر تو را کفن کرده اند بیا و بر او نماز کن. جعفر برخاست و شیعیان با او همراه شدند. چون به صحن خانه رسیدیم، دیدیم که حضرت امام حسن عسکری (ع) را کفن کرده و بر روی نعش (تابوت) گذاشته اند. پس جعفر پیش ایستاد که بر برادر اطهر خود نماز کند. چون خواست تکبیر بگوید طفلی گندم گون، پیچیده موی و گشاده دندانی مانند پاره ماه بیرون آمد و ردای جعفر را کشید و گفت:‌ ای عمو! پس بایست که من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو. پس جعفر عقب ایستاد و رنگش متغیر شد. آن طفل پیش ایستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز کرد.

پس از شهادت امام حسن عسکری (ع)، جعفر مأموران حکومت ستمگر عباسی را جهت تفتیش و تفحص از منزل امام و پیدا کردن امام زمان (عج) به سرای امام برد.

ابوالادیان باز می‌گوید: روز بعد دیدم گروهی از اهل قم به قصد زیارت امام عسکری (ع) به سامرا آمده بودند. وقتی مطلع شدند که حضرت از دنیا رفته است؛ پرسیدند: امروز امام و حجت خدا کیست؟ گروهی جعفر کذاب را نشان دادند؛ اهل قم نزد جعفر آمده و سلام کردند و گفتند: پول زیادی که مخصوص امام (ع) است برای شما آورده ایم؛ دستور داد پول‌ها را بگیرند. گفتند: ما هر وقت خدمت امام عسکری (ع) می‌رسیدیم و پولی  نقد می‌آوردیم نام صاحبان پول را حضرت می‌بردند و حدود مبلغ را از درهم و دینار می‌فرمود. شما هم اگر امام هستید و جانشین برادر خود می‌باشید مبلغ و عدد و اسم صاحبان پول را بگوئید. جعفر گفت: مردم از من علم غیب می‌خواهند، مگر برادرم علم غیب داشت؟ اهل قم گفتند: در این صورت ما پول را نخواهیم داد. همین که به بیرون شهر سامراء رسیدند، پیک امام دوازدهم (عج) با  آنان دیدار کرد. بدین ترتیب، آنان به درک فیض دیدار با آن بزرگوار موفق شدند [۵].

مورخین درباره عاقبت کار جعفر بن علی دو نظر دارند. عده‌ای بر این باورند که وی تا پایان زندگی بر دعوی دروغین خود پای فشرد و همچنان خود را امام می‌دانست، اما برخی دیگر می‌گویند که وی از دعوی خود دست کشید و توبه کرد، و شیعیان نیز نامش را از جعفر کذاب به جعفر تائب برگرداندند.

در روایتی از محمد بن عثمان عمری، نائب خاص امام زمان (ع)، آمده که امام دوازدهم در توقیعی به توبه او اشاره نموده و فرموده است که راه جعفر راه برادران یوسف است که سرانجام توبه کردند.

جعفر عمر کوتاهی داشت و سرانجام در سال ۲۷۱ قمری در سامراء درگذشت. [۶۶]

 

 

  پی نوشت:

 

[۱]محمدی اشتهاردی، محمد، حضرت مهدی فروغ تابان ولایت، فصل اول، انتشارات مسجد مقدس جمکران، چاپ دوم، ۱۳۷۶ شمسی.

[۲]کمال الدین و تمام النعمة، تصحیح علی اکبر غفاری، ص. ۴۷۶.

[۳]قمی، حاج شیخ عباس، منتهی الآمال، ج. ۲، ص. ۲۶۱ و باب سیزدهم در فصل پنجم.

[۴]دایرة المعارف تشیع، ج. ۵.

[۵]کمال الدین و تمام النعمة، تصحیح علی اکبر غفاری، ص. ۴۷۶.

[۶]دایرة المعارف تشیع، ج. ۵؛ قاموس الرجال، ج. ۲؛ المعارف و المعاریف، ج. ۲؛ دایرة المعارف الشیعیة العامه، ج ۷.

 

نظر دهید »
قضاوت نکنیم.کلیپ
ارسال شده در 5 آذر 1396 توسط مائده در پندآموز, تلنگر

تلنگر قضاوت نظر دهید »
درددل با شما
ارسال شده در 5 آذر 1396 توسط مائده در پندآموز, تلنگر, حرف دل, عاشقانه, همسرداری

​طولانیه ولی واقعیت خیلی از زندگیای امروزی همینه،
همه چیز از یک گوشی اندروید شروع شد، آن هم روز تولدت…

هدیه گرفته بودم که شادت کنم..بادت کردم.. باد!

بی جهت و هرجایی… باد که درهرسوراخی سرک میکشد.. 

اما امروز روز تولدت این نامه را به توهدیه میدهم..

دلم برای چشم هایت تنگ شده..برای نگاهت..نگاهی عمیق و ممتد..یادت هست عقدبودیم و تو از جنس من چیزی نمیدانستی؟ اذیت شدم اما تمام اذیتم را لبخندهایت.. مهربانی هایت.. کیک یزدی پختن هایت!… وای کیک یزدی! چند وقت است نپخته ای؟ یادت هست تندتندمیچرخیدی و عطر کیک میچرخاندی درخانه؟.. چندوقت است هزاران غذای خارجی یادگرفته ای اما من کیک یزدی ات رامیخواهم.. 

یلدا جانم! من نمیخواهم سه ساعت بنشینی و با کدو نقش ونگار درست کنی، مثل قدیم باش و دوساعتش را بیا به هم نگاه کنیم!

یلدا به من نگاه کن! منم علی

خیلی وقت است مرا نمیشناسی، حداقل به اندازه دوره عقد، آن روزهایی که هیچ نمیخواندی اما زنانگیت تمام ناکاملی های رفتارت راجبران میکرد..

آن روزهایی که التماسم میکردی، بریم خرید، بریم پیاده روی، بریم باغ، بریم، بریم،بریم… رفتی یلدا!

رفتی و روز به روز ازمن فاصله گرفتی.. ساعت ها روبروی تلوزیون مینشستم و تو درحال لایک این مطلب بودی که “خانم ها حتما در طول روز ساعاتی رو فارغ ازکار روزانه با همسرتون قدم بزنید” روزها بود با صورتی ژولیده این مطلب را شیر میکردی که “یه خانم همیشه باید مرتب باشه”

راستی بلوز ابی رنگی که اول اشناییمان برایت خریدم رایادت هست؟ همان را میپوشیدی و یک تل سفید که میان خرمن موهای مشکی ات، مرا دیوانه وار عاشق میکرد، فکر کرده ای که چند وقت است روزها اشفته وضعی ؟ قدیمی ها خوب میگفتند: زن زندگی.. من زنی را که حرکات تصنعی برگرفته از اشفته گویی روانشناس ها راسرلوحه عشقش میکند نمیخواهم.. من زن زندگی میخواهم..

زنی که مهر نگاهش پرازاضطراب حرف های فلانی درگروه، یااندیشه به دستپخت دیگری،یا لایک شدن ترامیسوی امروزش نباشد، من زنی میخواهم که ارام بنشیند روبرویم نگاهش کنم و نفس بکشم.. آخخخخخ نفسم یلدا! نفسم..مدت هاست خفقان نبودنت شانه های مردانه ام راتکان می دهد..من زنی میخواهم که عطر قرمه سبزی و قیمه اش از توی حیاط محرک تندترگام برداشتنم شود، نه اینکه اندازه کف دست گل و درخت و… تزیین کند روی چهار تا بادمجان! 

گاهی فکر میکنم این کارها را برای لایک غذاهایت میکنی نه دل من! بفهم که من مردم و طرح لاله روی کاهو وسط سالاد را نمیبینم! دلم برای عطرغذا تنگ شده…برایم قرمه سبزی بپز

به بهانه امروز که تولد یلدای من وروز عیداست! راستی عید! یادت هست که پول نداشتم برای اولین عیدت هدیه بخرم و جلو خانواده ات بدهم؟ فکرکردی، خندیدی وگفتی: دوستم برا تولدم یه ساعت خوشگل بم هدیه داده،کسی هنوز ندیدش ،همونو هدیه بیار، ومیخندیدی از ذوق.
آن روز شرمنده ات شدم، با خودم گفتم آنقدر کارمیکنم تا برای عیدبعدی سنگ تمام بگذارم برایش، دنیا را باید به پای یلدای من ریخت، عیدبعدی برایت گردنبند گرفتم، اما توخوشحال نبودی چون دخترخاله ات همان روز عکس سرویس طلایی راکه همسرش خریده بود در واتس خانوادگیتان گذاشت…

و تونوشتی مبارکه یعنی کوفتت بشه

خواهرت نوشت چه نازه یعنی مردم شوهردارن ما هم سرخر

خواهردیگرت: مبارکا باشه یعنی ایششششالا محتاج شی بفروشیش…

دنیای مجازی همین است یلدا، بنویس: فدات شم بخوان: زودتر گمشو بخواب که از چت خسته ام!

بنویس: چه لباس خوشگلی!مبارکه

بخوان: تو هم ادم شدی برا ما!

بنویس….

بخوان….

اشتباهی زندگی میکنیم!

اخیرا هم که میگفتی بقول بچه های گروه زنی که خرج نداره ارج نداره! و من هرروز پول شکلات میدادم که اب کنی روی دسر، پول پنیر پیتزا، خمیر یوفکا، خامه و… پول میدادم که عکس هایت لایک بخورد وبقیه تحسینت کنند،تاچشم خواهرم را دراوری! پول هدیه های سفارشی که دستورمیدادی بخرم، پول مودم خانه، پول… ای کاش حداقل با جان ودل بود این خرج کردن ها..مثل پول گردنبندت عرق میریختم و باعشق نثارت میکردم… اما حیف……………

حالا ارجت بیشترشد عزیزم؟

یک روز تو برای من زنی بودی که دنیا زیر پایش تحقیرمیشد وامروز منم که زیر پای دنیایت حقیر ومنفعل، له میشوم..

یلداجان! قهرمان شدنت مبارک!!!!

یلدای من! فراموش نکن، زن مونس است.. مونس وهمدم

راستی 

چرا با من حرف نمیزنی یلدایم؟

?خواهشا حق ناشر محفوظ بماند

@tollabkarime

اینترنت زندگی موبایل نظر دهید »
چرا خدا رو عبادت کنیم?
ارسال شده در 5 آذر 1396 توسط مائده در داستان, خدا

​روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بزی از گله جداشد و ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد.

با هزار مصیبت و سختی خود را به او رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود.

می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.

ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم

خدا عبادت نماز نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 32
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 36
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 72

موضوعات

  • همه
  • آشپزی
  • آموزشی
  • احکام
  • امام علی
    • جزوه درسی
  • ایران
  • بدون موضوع
  • تربیت کودک
  • ترفند
  • تلنگر
  • جالب
  • جزوه و نمونه سوال
  • حدیث
  • حرف دل
  • خانه داری
  • خدا
  • خلاقیت
  • داستان
  • داستان مبارزه با دشمنان خدا
  • دانستنی ها
  • دلنوشته
  • رمان عاشقانه ای برای تو
  • رمان نسل سوخته
  • روانشناسی
  • سیاسی
  • شبهه
  • شهدا
  • ضرب المثل
  • طنز
  • عاشقانه
  • فاطمه سلام الله علیها
  • قرآن کریم
  • قشم
  • قصه معراج پیامبراکرم
  • معما
  • مهدویت
  • نرم افزار
  • نماز
  • همسرداری
  • پاورپوینت
  • پزشکی
  • پندآموز
  • پژوهش
  • کلیپ

مطالب با رتبه بالا

  • عدالت (5.00)
  • زندگی اسلایسی (5.00)
  • از عالم قبر چه خبر؟ (5.00)
  • یادمون باشه... (5.00)
  • دنیا بدون آدماش (5.00)
  • معما تست هوش (5.00)
  • جنبش من باکره نیستم(کلیپ) (5.00)
  • ویژگی های یک پژوهشگر موفق (5.00)
  • مبارزه با دشمنان خدا (5.00)
  •  ساندیس (5.00)
  • من حجاب نمیخوام (5.00)
  • داستان قاضی مصری (5.00)
  • راه رسیدن به آرامش (5.00)
  • قشنگ حرف بزنیم (5.00)
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

جستجو

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • مریم قپانوری

آمار

  • امروز: 56
  • دیروز: 120
  • 7 روز قبل: 4689
  • 1 ماه قبل: 9747
  • کل بازدیدها: 234936

رتبه

    اوقات شرعی

    امروز: سه شنبه 25 آذر 1404
    اوقات شرعی به افق:
    • اذان صبح اذان صبح:
    • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
    • اذان ظهر اذان ظهر:
    • غروب آفتاب غروب آفتاب:
    • اذان مغرب اذان مغرب:
    • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی:
    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان