قسمت 19
هر شب یک سخنران و مداح … با غذای مختصر حسینیه … بدون خونریزی و قمه زنی … .
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم … سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم … بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم … .
.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر … اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد … خودم تازه عمو شده بودم … هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم … علی اصغر فقط شش ماهه بود … فقط شش ماه … .
.
حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم … من هم عمو بودم … فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید … این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود …
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود … بی رمق گوشه سالن نشسته بودم … هر لحظه که می گذشت … میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه … این اولین احساس مشترک من با اونها بود … .
اون شب، من جان می دادم … دیگران گریه می کردند …
قسمت 20
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود … تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و … باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد … .
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم … و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود … سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد … .
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت … مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت … دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد … .
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه … اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم … ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم … گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید … .
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد … در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم … و هیچ راه نجاتی نداشتم … کم کم بی حال و حوصله شدم … حوصله خودم رو هم نداشتم … کتاب هام رو جمع کردم … حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه … من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم … .
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم … من که هیچ چیز جلودارم نبود … حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم … هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم … دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم … خبر افسردگیم همه جا پیچید … بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت … تا اینکه … .
اون صبح جمعه از راه رسید ..