#رهبرانه_شهیدانه
یکی از دوستان رفته بودن محضر حضرت آقا #امام_خامنه_ای💕 گفتند آقا جان بنده دارم عازم سوریه میشم:)
حضرت آقا گفتند احسنت من افتخار میکنم جوانان ما عاشق #مقاومت و دفاع از حرم اهل بیت هستند. آقا بهش گفت خدا پشت پناهت باشه.
گفت آقا دعا کن #شهید بشم…
آقا بهش گفت #شهادت بالاترین درجه نزد خداوند است اما اونجا سعی کنید زیاد شهید ندیم…
گفت چرا آقا جان؟؟
گفتند: چون ما به شماها برای فتح #بیت_المقدس نیاز داریم.
#اندکی_صبر_سحر_نزدیک_است …
حدیث ششم
ای فرزند آدم در آنچه که به تو امر نمودم مرا اطاعت کن و آنچه صلاح توست به من نیاموز.
ای فرزند آدم لحظه ای در صبح مرا یاد کن و لحظه ای در عصر ، هرچه خواهی به تو می دهم.
حدیث چهارم
ای فرزند آدم حاجت از من می طلبی ولی من بر آورده نمی کنم ، چرا که به منافع تو آگاهم ( و می دانم این را که از من می خواهی ضرر به تو می زند ) سپس تو نسبت به خواسته ات اصرار می کنی ، در نتیجه آنچه که می خواهی به تو می دهم. آنگاه از همان داده هایم بر معصیت و گناه کمک می جویی. پس اراده می کنم که آبروی تو را بریزم و تو دست به دعا بلند می کنی و من آبروی تو را حفظ می کنم. چقدر با تو با خوبی برخورد کنم و تو چقدر با بدی و زشتی با من معامله می کنی.
نزدیک است نسبت به تو به گونه ای خشمگین شوم که بعد از آن هیچگاه راضی نگردم.
حدیث پنجم
ای فرزند آدم چرا انصاف نمی دهی ؛ من بوسیله نعمتهای خود ، محبوب تو می شوم و تو بوسیله گناهان در نزد من مبغوض می شوی ، خیر و رحمت من به سوی تو نازل می گردد و شرّت به سوی من بالا میاید و پیوسته فرشته ای بزرگوار در هر شب و روز برایم عمل قبیحت را گزارش می دهد.
ای فرزند آدم اگر وصف خود را از دیگری بشنوی و حال آنکه ندانی مورد نظر ، خودت می باشی هر آینه نسبت به چنین فردی خشمگین خواهی شد.
حدیث سوم از کتاب یابن آدم
ای فرزند آدم همانا من بی نیازی هستم که محتاج و فقیر نمی شوم. مرا اطاعت کن ، تو را بی نیاز کنم که محتاج کسی نشوی.
ای فرزند آدم من زنده ای هستم که نمی میرم ، مرا اطاعت کن ، تو را نیز زنده ای قرار دهم که نمی میرد.
ای فرزند آدم همانا من به شیء می گویم چنین و چنان شو ، تو نیز مرا اطاعت کن ( به چنان قدرتی ) تو را می رسانم که به هر چه بگویی چنین و چنان شو ، می شود.
❣معنای لحظات
◀️معنای ۷ سال رو کی خوب ميفهمه؟
🔴دانشجوهای پزشکی…
◀️معنای ۴ سال رو کی ميفهمه؟
🔴بچه های کارشناسی…
◀️معنای ۲ سال رو کی خوب ميفهمه؟
🔴سرباز ها…
◀️معنای ۱ سال رو کی خوب ميفهمه؟
🔴پشت کنکوری ها…
◀️معنای ۹ ماه رو کی خوب ميفهمه؟
🔴بانوان باردار…
◀️معنای ۱ ماه رو کی خوب ميفهمه؟
🔴روزه داران ماه مبارک رمضان…
◀️معنای ۱ هفته رو کی خوب ميفهمه؟
🔴سر دبيرهای مجلات هفتگی…
◀️معنای ۱ روز رو کی خوب ميفهمه؟
🔴کارگران روز مزد…
◀️معنای ۱ ساعت رو کی خوب ميفهمه؟
🔴عاشق منتظر…
◀️معناي ۱ دقيقه رو کي خوب ميفهمه؟
🔴اونايی که از پرواز جا موندند…
◀️معنای ۱ ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟
🔴اونايی که در تصادف جون سالم به در بردند…
◀️معنای ۱ دهم ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟
🔴مقام دوم تو المپيک…
◀️ معنای لحظه را چه کسی درک میکنه ؟
🔴کسی که دستش از دنیا کوتاهه…
‼️این فقط یک یادآوری بود تا
قدر لحظه لحظه های زندگيمون رو
بدونيم
خيلی زود دیر میشه…
نه…!
خیلی زود تموم ميشه!
‼️شايد فرصتی رو که الان داريم،
لحظهای ديگر فقط یک خاطره باشد
شاید تلخ و زشت…
و شاید شیرین و زیبا..
کتاب «تشرفات مرعشیه» شامل چهار حکایت از تشرف آیت الله سید شهابالدین مرعشی نجفی خدمت امام زمان (عج) است که در ادامه، داستان تشرف ایشان در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) را به نقل از خود ایشان میخوانیم.
شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمیآمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»
با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوختهای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس میکردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.
بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پلهها پایین میآمد. صدای پاهایش درون سرداب میپیچید و فضای ترسناکی ایجاد میکرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پلهها پایین میآمد و میخندید؛ برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم. احساس میکردم لبها و گلویم خشک شدهاند؛ عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود و نمیدانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید، نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.
در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بیهوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که میلرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.
کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا میزند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.
در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث میشود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»
حرفهایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یکباره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطهور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زدهام اما او را نشناختهام. غم عالم بر دلم نشست، با دیدهای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج شدم تا بلکه یار را در آنجا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بیهوش در کف سرداب افتاده بود.
منبع: کتاب تشرفات مرعشیه، تألیف حسین صبوری