می دانم بابا چند بخش است: بخشی در صحرا و بخشی بر بالای نیزه اما این که عمو چند بخش است فقط بابا می داند! یا ابوالفضل العباس
می دانم بابا چند بخش است: بخشی در صحرا و بخشی بر بالای نیزه اما این که عمو چند بخش است فقط بابا می داند! یا ابوالفضل العباس
در زمان حکومت فرعون هر کس به حضرت موسی (ع) ایمان می آورد، حکم اعدامش صادر می شد، آن هم با سخت ترین شکنجه ها و زجرها.
یکی از زنان مستضعف که همسر خزبیل بود در پنهانی به حضرت موسی (ع) ایمان آورد و از ترس جانش ایمان خود را مخفی می کرد.
از قضای روزگار او در حرمسرا فرعون به عنوان مشاطگی (آرایشگی) دختر فرعون رفت و آمد می کرد، روزی به هنگام آرایش کردن موی دختر فرعون، شانه از دستش افتاد، از آنجا که زبانش به ذکر خدای بزرگ عادت کرده بود، ناگهان گفت:« به نام خدا» بلافاصله دختر فرعون از او پرسید: آیا منظورت از خدا پدرم فرعون است؟ گفت:نه، بلکه من کسی را می پرستم که پدر تو را آفریده و او را از بین خواهد برد! دختر فرعون همان لحظه نزد پدرش رفت و جریان را خبر داد، فرعون ناراحت شد و او را احضار کرد، و با خشونت به او گفت: تو مگر به خدایی من اعتراف نداری؟ زن در جواب گفت: هرگز من خدای حقیقی را رها نمی کنم تا تو را بپرستم.
فرعون از این سخن قاطع به قدری عصبانی شد و بی درنگ دستور داد تنوری را که از مس ساخته بود، بیفروزند و او و بچه هایش را در آتش بیندازند.
همسر خزبیل همچنان «احد، احد» می گفت و تسلیم زور و ستمگری فرعون نمی شد، جلادان فرزندانش را یکی یکی در آتش افکندند تا نوبت به طفل شیر خوارش رسید. طبیعی است که مادر به بچه شیر خوارش علاقه خاصی دارد، در اینجا صبر و قرار زن تمام شد، با عاطفه سوزناک شروع به اعتراض و گریه کرد، به مادر کودک گفتند اگر از آیین موسی بیزاری بجویی، بچه ات را به آتش نمی افکنیم، ناگهان فرزندش به قدرت خدا، فریاد زد:« مادر جان! شکیبا باش، تو بر حق هستی.» مادر صبر کرد، آن بچه را نیز در آتش انداختند و سوزاندند، سپس خودش را نیز در آتش افکندند و این زن صابر همچنان فریاد می کرد:«احد، احد»
در دم آخر، همسر خزبیل وصیتی کرد و گفت: « خاکستر من و فرزاندنم را در یک مکان دفن کنید!»
پیامبر اسلام (ص) می فرماید: در شب معراج در فضا در محلی بوی بسیار خوشی به مشامم رسید، از جبرئیل (ع) پرسیدم:« این بوی خوش بی نظیر چیست؟»
جبرئیل گفت:« یا رسول الله، بوی عطر همسر خزبیل و فرزندان اوست که همه جا را در برگرفته است. 1 »
1. زنان مرد آفرین تاریخ، ص53.
⚡️حاتم طایی⚡️
❣
💠وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
💠حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
💠برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
💠برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
💠مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
💠مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
💠 قانون زندگی٬ قانون باورهاست
💠 بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته میشوند
در زمان میرزای شیرازی طلبه ای با لباس کهنه بر درخانه اش آمد و گفت: میرزا را کاردارم.
مردم گفتند: میرزا بر مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و میگویی میرزا را کار دارم؟
گفت: عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود.
خبر به میرزای شیرازی رسید، ناگهان میرزا سرو پای برهنه دوید و طلبه را درآغوش گرفت.
دفتردار میرزا تعجب کرد…
وقتی آن طلبه رفت، میرزا گفت: دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد.
گفتند: میرزا کار این طلبه مگر چه بوده؟
میرزا گفت: این طلبه به یکی ازدهات های سنی نشین رفت و گفت بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول
سنی ها گفتند خوب است بدون پول است.
این طلبه از اول که قران یاد این بچه ها می داد بذر محبت امیرالمؤمنین را دردل این بچه ها کاشت این ها بزرگ که شدند شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند.
دیری نگذشت که این دهات تماما شیعه شد.
این طلبه 15سال شب ها بردر خانه ها می رفت و یواشکی نانی که ان ها بیرون می انداختند را می خورد 15سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند.
📚 مصباح الهدی آیت الله وحید خراسانی
@dastanhayeali
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت پنج
غرورم له شده بود … همه از این ماجرا خبردار شده بودن … سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم … .
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ … .
تا مرز جنون عصبانی بودم … حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت … .
.
رفتم دانشگاه سراغش … هیچ جا نبود … بالاخره یکی ازش خبر داشت … گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن … .
.
رفتم خونه … تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم … مرگ یا غرور؟ … زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود … اما غرورم خورد شده بود … .
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن … .
.
عین همیشه لباس پوشیدم … بلوز و شلوار … بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان …در رو باز کردم … و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم …
.
.
dastanhayeali@
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت چهارم
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم … رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم … .
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد … چهره اش رفت توی هم … سرش رو پایین انداخت … اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم … .
.
دوباره جمله ام رو تکرار کردم … همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید …
.
.
رنگ صورتش عوض شده بود … حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده … به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی … مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم … .
.
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است … .
.
حالتش بدجور جدی شد … الانم وقت نمازه … اینو گفت و سریع از جاش بلند شد … تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش … .
.
مغزم هنگ کرده بود … از کار افتاده بود … قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه … .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم … با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید … .
.
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ … .
سرش رو آورد بالا … با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه … .
dastanhayeali@
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت سوم
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم … غرورم به شدت خدشه دار شده بود … تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده … و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و … .
.
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود … می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم … .
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی … من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه … .
.
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام … گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم … موهام رو مرتب کردم … یکم آرایش کردم … و رفتم دانشگاه … .
.
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود … به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم …
.
dastanhayeali@
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت دوم
تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ … من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه … .
.
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم … دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش … .
.
اون وقت تو … تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی … اومدی به من پیشنهاد میدی؟ … به من میگه خرجت رو میدم … تو غلط می کنی … فکر کردی کی هستی؟ … مگه من گدام؟ … یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز … یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه … .
.
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم … دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن … با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم … .
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده … تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری … .
.
خدای من … باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد … با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن … بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری … .
اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ … .
.
باورم نمی شد … واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد … داد زدم: تا لحظه مرگ … و از اونجا زدم بیرون … .
dastanhayeali@
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت اول
توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه … هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن …
توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد … خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ … .
.
کنجکاو شدم … پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ … دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه … بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ … .
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم … ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم … حتی حرف نزده بودیم … حالا یه باره پیشنهاد ازدواج … ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود … اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم … .
.
بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما … .
پرید وسط حرفم … به خاطر این نیست … .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد … دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم … برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم … شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید … رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم … .
.
همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم … تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه … .
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش … .
dastanhayeali@
🔻زن هنوز کاملا وارد اتوبوس🔻نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در 🔻گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن 🔻نسبتا بدحجاب طوری که همه 🔻بشنوند گفت: آخه این دیگه چه 🔻جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !
🔻زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
🔻من چادر سر می کنم ، تا اگر 🔻روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را 🔻کنترل نکرد ، زندگی تو ، به 🔻هم نریزد . همسرت نسبت به 🔻تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من 🔻به خودم سخت می گیرم و در 🔻گرمای تابستان زیر چادر از 🔻گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران 🔻برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، 🔻بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
🔻من هم مثل تو زن هستم. 🔻تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم 🔻تابستان ها کمتر عرق بریزم، 🔻زمستان ها راحت تر توی 🔻کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها 🔻خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای 🔻زندگی تو باشم. و همه اینها 🔻رو وظیفه خودم میدونم.
🔻چند لحظه سکوت کرد تا شاید 🔻طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر 🔻کسی در کنار تکالیفش، 🔻حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با 🔻موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور 🔻جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید 🔻از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟