✨آیتالله بهجت:✨
?اگر بخواهیم محیط خانه باصفا
و صمیمے باشد، فقط
بایدصبر،استقامت،گذشت و رأفت
را پیشه کنیم تا محیط خانه گرم ونورانے باشد اگر اینها نباشد برخورد پیش خواهد آمد
✨آیتالله بهجت:✨
?اگر بخواهیم محیط خانه باصفا
و صمیمے باشد، فقط
بایدصبر،استقامت،گذشت و رأفت
را پیشه کنیم تا محیط خانه گرم ونورانے باشد اگر اینها نباشد برخورد پیش خواهد آمد
?مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!
یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته میشد که نباید آنها را مصرف میکردیم..!!
نباید به آنها دست میزدیم،
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد…
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست…
حیفِ مادرم که قدر حیفترین چیزها را ندانست!
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد
محمود کیانوش
?روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که خیلی دوست دارند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچههای فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی یکی از دانشآموزان نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد. او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچههای کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچهها گفت: «من فکر میکنم این دست خداست که به ما غذا میرساند.»
یکی دیگر گفت: «شاید این دست کشاورزی است که گندم میکارد و بوقلمونها را پرورش میدهد.»
هر کس نظری میداد تا این که معلم بالای سر پسر رفت و از او پرسید: «این دست چه کسی است؟»
پسر در حالی که خجالت میکشید، آهسته جواب داد: «خانم معلم، این دست شماست.»
معلم به یاد آورد از وقتی که این دانشآموز پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههای مختلف نزد او میآمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما چطور؟! آیا تا بحال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیدهاید؟ بر سر فرزندتان چطور
ﺑﻮﯼ ﮐﺘﻠﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ
ﺍﻏﻠﺐ ﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ. ﭼﻬﺮﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻨﺪﺍﻧﺶ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻗﺎﺏِ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ،
ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ «ﺁﺥﺟﻮﻥ، ﮐﺘﻠﺖ» من؛
ﭘﺎﺳﺦ «ﻋﻠﯿﮏ ﮐﺘﻠﺖ» ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ!
ﭘﺎﺳﺨﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﺪﺕﻫﺎ ﻣﻔﻬﻮﻡ
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ…
ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯼ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﯾﺲ، ﮔﻮﺟﻪﻓﺮﻧﮕﯽﻫﺎﯼ ﺧﺮﺩﺷﺪﻩ ﺗﻮﯼ
ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻟﻮﺍﺵ…
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺳﯿﺐﺯﻣﯿﻨﯽﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺮﺥﺷﺪﻥ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ، ﻭ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺳﻔﺮﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺎﯼ ﺩﻫﺪ!
ﺍﺻﻸ ﮐﺘﻠﺖ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ: ﺍﺯ ﻧﺤﻮﻩ ﺩﺭﺳﺖ
ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﮕﯿﺮ، ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩﺍﺵ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺧﻮﺭﺩﻧﺶ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ!
ﮐﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺘﻠﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺁﺩﻡ، ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺳﯿﺮ ﻧﻤﯽﺷﺪﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ…!
ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺘﻢ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ
ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺩ ﻭ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﺨﺎﻟﻒ را ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ…
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ «ﺟﻠﯿﺰ» ﺗﮑﻪ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﺑﻪ ﻣﻰﺍﻓﺘﺎﺩ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩﻡ، ﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﺪﺍ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺘﻠﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯾﯽ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﻣﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﺪ؛ ﭼﻘﺪﺭ ﺁﻥ ﮐﺘﻠﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻮﺩ!
ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﻱ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﻟﭽﺴﺐ ﻭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ…
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ، ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ، ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ، ﺗﻮﺷﻪ ﺭﺍﻩ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲﺍﻡ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻫﯽ ﻗﺮﻩﭼﻤﻦ ﯾﺎ ﺗﻮﯼ
ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻳﻲ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽﺑﻠﻌﯿﺪﯾﻢ!
ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺥﺷﺪﻩ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ ﮔﻮﺟﻪﻓﺮﻧﮕﯽﻫﺎﯼ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺎﻥ ﻟﻮﺍﺵ ﻟﻄﯿﻒ ﮐﻨﺎﺭﺵ…
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ، ﺳﺎﻝﻫﺎ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﮐﺘﻠﺖ ﺧﻮﺏ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﻡ.
ﻓﺮﻣﻮﻝﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯾﻢ ﻭﺍ ﻧﺮﻭﺩ، ﺳﻔﺖ ﻧﺸﻮﺩ، ﺷﻮﺭ ﯾﺎ ﺑﯽ ﻧﻤﮏ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻤﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺑﯽﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺳﯿﺐﺯﻣﯿﻨﯽ ﭘﺨﺘﻪ ﯾﺎ ﺧﺎﻡ ﯾﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ،
ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﮐﻤﺘﺮ ﯾﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ،
ﺁﺭﺩ ﻧﺨﻮﺩﭼﯽ ﯾﺎ ﻧﺸﺎﺳﺘﻪ ﺫﺭﺕ…
ﻫﯿﭻﮐﺪﺍﻡ ﻣﺆﺛﺮ نیست. ﻫﯿﭻ ﮐﺘﻠﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺰﻩ ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ…
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ، ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻰﮐﻨﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﻡ!
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﻗﻠﺐ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﻗﺎﻣﺘﺶ ﺧﻤﯿﺪﻩﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﻟﺮﺯﺍﻥ…
ﻣﺪﺕﻫﺎﺳﺖ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﺟﺎﻕ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﮐﺘﻠﺖ ﺳﺮﺥﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ…
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﻢ ﺗﻮﻱ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺘﻠﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﺪ.
ﺍﻣﺎ… ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ، ﺑﭽﮕﯽﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﺰﻩ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺘﻠﺖ ﺩﺳﺖ ﭘﺨﺖ ﻣﺎﺩﺭ…
ﮐﺘﻠﺖ ﯾﮏ ﻏﺬﺍ ﻧﯿﺴﺖ، ﯾﮏ ﺷﯿﻮﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺘﻠﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ، ﻣﺰﻩ ﮐﺘﻠﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ…
ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻫﻤﻪ آدم های روی زمین است
هشت ساله بودم که در یک میهمانی شبانه برای اولین بار با پدیده ای سرخ رنگ به نام “خرمالو” آشنا شدم…
نامبرده را شکافته و چشیدم…
شوربختانه خرمالوی مذکور به غایت گس بود و تا چند ساعت احساس می کردم گونه هایم در حال تجزیه شدن هستند..
در نهایت ؛
تجربه تلخ اولین کام از خرمالو،باعث شد که من سی سال این گردالی سرخ رنگ را به صورت یک طرفه تحریم کنم.
با اصرار فراوان همسرم،دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم در سی و هشت سالگی به خرمالو یک فرصت تازه دادم…
خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزه ای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرون آورده و ایشان را پس از لیمو ترش و توت فرنگی در “صدر مصطبه” بنشانم…
یک تجربه ی تلخ در هشت سالگی،باعث شد که سی سال از همه خرمالو ها متنفر باشم…
اولین تجربه های کودکی،شالوده ی ما را می سازند…
چه بسیارند باورها،هنجارها و اعتقاداتی که به خاطر ؛
تجربه طعم"گس” آن ها در کودکی،هنوز منفور ما هستند.
مواظب تجربه های گس فرزندان مون باشیم و آگاهشون کنیم
انصاف یعنی ….
اگه روزهای سخت رسید :
روزهای #خوب زندگیت
یادت بمونه …!
انصاف یعنے بدونے :
خدای روزهای سخت ….
هموڹ خدای روزهای خوبه !
منصف باشیم …
بابا، پس فردا از طرف مدرسه می برنمون ﺍﺭﺩﻭ,
سه هزار تومن میدی؟
بابا سرشو بلند نکرد، با صدایی آرام گفت: فردا کمی بیشتر مسافر میبرم..!.!
پسر با وعدهﯼ شیرین پدر خوابید.!
صبح رفت کنار پنجره باران ریز ﻭ تندی می بارید، قطرهای باران برای رسیدن به زمین مسابقه داشتند.!!!
بند دلش پاره شد با خود گفت: تو این بارون که مسافر سوار موتور بابا نمیشه.!! حالا قطرات اشک پسرک ﺑﺎ قطرات باران هماهنگ شده بود.!
خدایا: 🙏
هستند پدراني که از خجالت بی پولی در
مقابل زن و بچه آب ميشوند و هر لحظه از خدا طلب مرگ ميکنند
خدایا به بزرگیت سوگند هيچ پدری را شرمنده زن و بچه اش نکن..
شخصی از خدا دو چیز خواست……
یک گل و یک پروانه……
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود……
غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد……
چند روز گذشت……
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد……
اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید………
خارهای امروز گلهای فردایند……
وقتی انسان ها از تنهایی می نالند،
منظورشان این نیست…
که اطرافشان خلوت است،
تنهایی این است که…
هیچکس نمی فهمد چه می گویند…
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﻔﺖ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ
ﺑﺨﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﻧﻔﺘﯽ ﺳﺎﺧﺖ…!
ﻫﺮ ﺍﺯ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺮ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺷﺖ،
ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻧﻔﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ!
ﻭ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ…
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺮ ﺯﺩ…
ﺳﺮ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺭﺍﻫﺶ
ﺭﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ…
ﮐﻪ ﺩﻭﺩﻩ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﺶ ﺭﺍ
ﺭﺍ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﻨﺪ…
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺗﺎ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ،
ﺑﺨﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ…
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ…
ﺗﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﻧﺪ
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ…
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﺮﺳﯿﺪ…