اسقف مسیحی از امام باقر علیه السلام پرسید: به چه دلیل عقیده دارید که میوه ها و نعمت های بهشتی کم نمیشود و هرچه از آن مصرف شود باز به حال خود باقی بوده و کاهش پیدا نمیکند? آیا نمونه روشنی از پدیده های این جهان میتوان برای این موضوع ذکر کرد?
امام باقر فرمودند: آری, نمونه ی روشن آن آتش است. شما اگر از شعله ی چراغی صدها چراغ روشن کنید شعله ی اول به حال خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمیشود.
موضوع: "خدا"
اسقف مسیحی از امام محمدباقر پرسید: به چه دلیل شما مسلمانان ادعا میکنید که اهل بهشت میخورند و می آشامند اما مدفوعی ندارند? آیا برای این موضوع نمونه و نظیر روشنی در این جهان وجود دارد?
امام باقر علیه السلام فرمودند: بلی, نمونه روشن آن در این جهان جنین است که در رحم مادر تغذیه میکند اما مدفوعی ندارد.
یک وقتی ما (حاج آقا قرائتی) در ستاد نماز نوشتیم
آقازادهها، دخترخانمها، شیرینترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید.
یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله ما ریشسفیدها را به تواضع و کرنش واداشت.
نوشت که ستاد اقامه نماز، شیرینترین نمازی که خواندم این است.
گفت در اتوبوس داشتم میرفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب میکند یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفتم برویم به راننده بگوییم نگهدار، گفت راننده بخاطر یک بچه دختر نگه نمیدارد، گفتم التماسش میکنیم، گفت نگه نمیدارد، گفتم تو به او بگو، گفت گفتم نگه نمیدارد، بنشین. حالا بعداً قضا میکنی.
دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت بابا خواهش میکنم، پدر عصبانی شد، دختر گفت که آقاجان میشود امروز شما دخالت نکنی؟ امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم، گفت خوب هر غلطی میخواهی بکن.
میگفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد، زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون، دستِ کوچولو، شیشه کوچولو، سطل کوچولو، شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت، قرآن یک آیه دارد میگوید کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها میگذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی کند، شیرینکاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمیخواهد بدهد.
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها میگذاریم.
شاگرد شوفر نگاه کرد دید دختر وسط اتوبوس نشسته دارد وضو میگیرد، گفت دختر چه میکنی؟
گفت آقا من وضو میگیرم ولی سعی میکنم آب به اتوبوس نچکد، میخواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یک خورده نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت عباس آقا، راننده، ببین این دارد وضو میگیرد، راننده هم همینطور که جاده را میدید در آینه هم دختر را میدید، هی جاده را میدید، آینه را میدید، جاده را میدید، آینه را میدید، مهر دختر در دل راننده هم نشست، گفت دختر عزیزم میخواهی نماز بخوانی؟
من میایستم، ماشین را کشید کنار گفت نماز بخوان آقاجان، آفرین، چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه میگویی وایسا او برای یک سیخ کباب میایستد، برای نماز جامعه نمیایستد. در هر قشری همه رقم آدمی هست.
دختر میگفت وقتی اتوبوس ایستاد من پیاده شدم و شروع کردم الله اکبر، یک مرتبه اتوبوسیها نگاه کردند او گفت من هم نخواندم، من هم نخواندم، او گفت ببین چه دختر باهمتی، چه غیرتی، چه همتی، چه ارادهای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت حجت است، خواهند گفت این دختر اراده کرد ماشین ایستاد، میگفت یکی یکی آنهایی هم که نخوانده بودند ایستادند، گفت یک مرتبه دیدم پشت سرم یک مشت دارند نماز میخوانند.
گفت شیرینترین نماز من این بود که دیدم لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد، منِ بچه یازده ساله هم میتوانم در فضای خودم امام باشم.
انصاف یعنی ….
اگه روزهای سخت رسید :
روزهای #خوب زندگیت
یادت بمونه …!
انصاف یعنے بدونے :
خدای روزهای سخت ….
هموڹ خدای روزهای خوبه !
منصف باشیم …
بابا، پس فردا از طرف مدرسه می برنمون ﺍﺭﺩﻭ,
سه هزار تومن میدی؟
بابا سرشو بلند نکرد، با صدایی آرام گفت: فردا کمی بیشتر مسافر میبرم..!.!
پسر با وعدهﯼ شیرین پدر خوابید.!
صبح رفت کنار پنجره باران ریز ﻭ تندی می بارید، قطرهای باران برای رسیدن به زمین مسابقه داشتند.!!!
بند دلش پاره شد با خود گفت: تو این بارون که مسافر سوار موتور بابا نمیشه.!! حالا قطرات اشک پسرک ﺑﺎ قطرات باران هماهنگ شده بود.!
خدایا: 🙏
هستند پدراني که از خجالت بی پولی در
مقابل زن و بچه آب ميشوند و هر لحظه از خدا طلب مرگ ميکنند
خدایا به بزرگیت سوگند هيچ پدری را شرمنده زن و بچه اش نکن..
شخصی از خدا دو چیز خواست……
یک گل و یک پروانه……
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود……
غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد……
چند روز گذشت……
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد……
اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید………
خارهای امروز گلهای فردایند……
روزگاري حاکمي اعلام کرد به هنرمندي که بتواند آرامش را در يک تابلو نقاشي بياورد، جايزه اي نفيس خواهد داد.
بسياري از هنرمندان سعي کردند و حاکم همه تابلو هاي نقاشي را نگاه کرد و از ميان آنها دو تابلو پسنديد و تصميم گرفت يکي از آنها را انتخاب کند.
اولي نقاشي يک دريا چه آرام بود؛ درياچه مانند آينه اي تصوير کوههاي اطرافش را نمايان ميساخت، بالاي درياچه آسماني آبي با ابرهاي زيبا و سفيد بود، هر کس اين نقاشي را ميديد حتما آرامش را در آن مي يافت.
در دومي کوههايي بود ناهموار و پر صخره؛ آسمان پر از ابر هاي تيره، باران ميباريد و رعد و برق ميزد، از کنار کوه آبشاري به پايين ميريخت، در اين نقاشي اصلا آرامش ديده نميشد.
اما حاکم با دقت نگاه کرد و پشت آبشار بوته اي کوچک ديد که در شکاف سنگي روييده بود، در آن بوته پرنده اي لانه کرده بود و در کنار آن آبشار خروشان و عصباني، پرنده اي در لانه اي با آرامش نشسته بود.
حاکم نقاشي دوم را انتخاب کرد و گفت: “آرامش به معناي آن نيست که صدايي نباشد، مشکلي وجود نداشته باشد، يا کار سختي پيش رو نباشد، آرامش يعني در ميان صدا، مشکل و کار سخت دلي آرام وجود داشته باشد..
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد. و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند. او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند و آنها را به او بدهد… او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.
مرد ثروتمند پاسخ داد: “من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی! در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود”
🌟اکثر مواقع هدایا و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم!🌟
انسان باشیم
چه محرم
چه صفر!
تير باشد ، يا دی!
دسامبر باشد ، يا ژوئن
ﻫﺮ ﺭﻭزی که ﺩستی ﮔﺮفتی
ﺩلی ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ
واشکیﺭﺍ ﭘﺎک کردﯼ
آنروز ﺍﻧﺴﺎنی هستی که
خدا دوست دارد…
#قصه_ی_معراج #قسمت_4?✋ ?جبرئیل به آنان رو مى کند و مى گوید: این محمد پیامبر رحمت است، آیا با او سخن نمى گویید⁉️ آنان چون صداى جبرئیل را مى شنوند مى فهمند که مهمانى بس عزیز دارند پس سرهاى خود را بالا مى گیرند و با پیامبر سخن مى گویند و او و امّت او را به همه خوبى ها بشارت مى دهند? آنجا را نگاه کن ♻️این پیرمرد کیست که بر روى صندلى خود نشسته است؟ دقت کن، چون به سمت راست خود نگاه مى کند، خنده بر لب هاى او مى نشیند ! و چون به سمت چپ خویش نگاه مى کند اشک در چشمانش حلقه مى زند ! به راستى او کیست⁉️ همین سؤال را پیامبر از جبرئیل مى کند. و جبرئیل جواب مى دهد: این #حضرت آدم است، که چون سعادت یکى از فرزندان خویش را مى بیند شاد مى شود و مى خندد?و چون گمراهى یکى از آنان را مشاهده مى کند غمگین مى شود و گریه مى کند:| درهاى آسمان دوم باز شده است ❤️خداوند چهل نور دیگر به مَحْمل پیامبر مى افزاید. در آسمان دوم هم چون فرشتگان، این محمل نورانى را مى بینند به سجده مى روند و مى گویند: این نور چقدر به نور خداى ما شبیه است. و جبرئیل فریاد مى زند ☆أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ الا الله، أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ الاّ الله #فرشتگان چون صداى جبرئیل را مى شنوند او را مى شناسند و به او مى گویند: همراه تو چه کسى است⁉️ و جبرئیل به آنان خبر مى دهد که پیامبر آخر الزمان به آسمان آنها آمده است. پس فرشتگان به سوى پیامبر مى شتابند و عرض سلام و ادب مى کنند و از او مى خواهند تا سلام آنها را به ⚜حضرت علی⚜ برساند.. #پیامبر سؤال مى کند: ♻️مگر شما او را مى شناسید؟ و آنان جواب مى دهند: چگونه او را نشناسیم و حال آنکه خداوند در مورد او از ما پیمان گرفته است و ما هر روز پنج بار، به صورت شیعیان او، نگاهمى کنیم.?? #پیامبر مى خواهد به سوى آسمان سوم حرکت کند. ?چهل نور دیگر بر مَحْمل پیامبر اضافه مى شود. آرى، ?مَحْملى با صد و بیست نور مى آید… ملائکه چون عظمت این نور را مى بینند همگى به سجده مى روند و همان کلام #فرشتگان آسمان اول و دوم را تکرار مى کنند که این نور چقدر به نور خداى ما شبیه است ! جبرئیل فریاد مى زند: ?أشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلا الله وَ أَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ! و این چنین است که فرشتگان مى فهمند که #حضرت_محمد (صلى الله علیه وآله وسلم) آمده است ! پس همه به او خوش آمد مى گویند: ??خوش آمدى اى محمد اى خاتم پیامبران ! و جملگى براو سلام مى کنند و از او در مورد حضرت على(ع) سؤال مى کنند. پیامبر از آنان مى پرسد: ✳️مگر شما على(ع) رامى شناسید؟ آنان در جواب مى گویند: چگونه على را نشناسیم در حالى که ما چون بر گرد ?"بیت المعمور"? طواف مى کنیم نام او و فرزندان و شیعیان او را مى بینیم که بر آن خانه نوشته شده است. ✳️آیا مى دانى “بیت المعمور” کجاست؟ بیت المعمور، در آسمان چهارم قرار دارد و کعبه فرشتگان است و درست بالاى کعبه قرار دارد و همواره فرشتگان دور آن طواف مى کنند. آیا اسم من و تو هم بر بیت المعمور نوشته شده است⁉️ آرى، #فرشتگان هر سال، دور نام شیعیان، طواف مى کنند ! اى امیر مؤمنان، جانم فداى تو باد که خدا چه مقامى به شیعیانت داده است? ! پیامبر به سوى آسمان چهارم بالا مى رود. چهل نور دیگر بر مَحْمل پیامبر اضافه مى شود?. و پیامبر به این آسمان وارد مى شود. تمام #فرشتگان جمع مى شوند و گرد پیامبر حلقه زده و سلام مى کنند. و همه، از حضرت على(ع)? جویا مى شوند. آنان به پیامبر خبر مى دهند که هر روز جمعه، در کنار بیت المعمور، اسم حضرت على(ع) و شیعیان او براى آنان خوانده مى شود. #پیامبر را نگاه کن‼️ او با شنیدن این سخن به سجده شکر مى رود. آیا تو نمى خواهى سجده شکر کنى ? شکر اینکه نام تو نیز هر روز جمعه، براى این فرشتگان خوانده مى شود ! پیامبر هنوز در سجده است ! خطاب مى رسد: ??اى محمد ! سر خود را بالا بگیر و نگاه کن ! و اکنون نگاه پیامبر به بیت المعمور مى افتد. خانه چهار گوش درست مثل کعبه? ! و پیامبر بر گرد آن طواف مى کند. و دوباره خطاب مى رسد. ??اى محمد ! دست خود را به سوى بالا بگیر ! و پیامبر دست راست خود را بلند مى کند و از عرش خدا، آبى نازل مى شود و در دست او قرار مى گیرد. و اکنون پیامبر با این آب وضو مى گیرد. گوش کن‼️ ?مثل اینکه صداى اذان مى آید آرى، این جبرئیل است که اذان مى گوید. فرشتگان همه، پشت سر رسول خدا صف مى بندند و نماز بر پا مى شود بعد از نماز، پیامبر به سیر در آسمان #چهارم مى پردازد آنجا را نگاه کن آن فرشته را مى بینى که بر تختى بزرگ نشسته است⁉️ صد و چهل میلیون فرشته گوش به فرمان اویند:o نمى دانم چه مى شود که حکمفرمایى این فرشته در چشم پیامبر ?بزرگ جلوه مى کند ?جبرئیل چون این را مى بیند فریاد مى زند برخیز❗️ ☆ادامه دارد..