بابا، پس فردا از طرف مدرسه می برنمون ﺍﺭﺩﻭ,
سه هزار تومن میدی؟
بابا سرشو بلند نکرد، با صدایی آرام گفت: فردا کمی بیشتر مسافر میبرم..!.!
پسر با وعدهﯼ شیرین پدر خوابید.!
صبح رفت کنار پنجره باران ریز ﻭ تندی می بارید، قطرهای باران برای رسیدن به زمین مسابقه داشتند.!!!
بند دلش پاره شد با خود گفت: تو این بارون که مسافر سوار موتور بابا نمیشه.!! حالا قطرات اشک پسرک ﺑﺎ قطرات باران هماهنگ شده بود.!
خدایا: 🙏
هستند پدراني که از خجالت بی پولی در
مقابل زن و بچه آب ميشوند و هر لحظه از خدا طلب مرگ ميکنند
خدایا به بزرگیت سوگند هيچ پدری را شرمنده زن و بچه اش نکن..