همسرم خیلی بد غذاست. ولی از همون اول مهر تأیید زد به آشپزی من. تو این سالها هم کم و بیش همه جا از دستپختم تعریف میکرد. فقط گاهی رو بعضی غذاها پیشنهاد میداد یک کم آبدارتر درستشون کنم. با اونکه اصولا غذای خشک رو ترجیح میداد.
بعداز چندسال که جمعه ها خونه پدرشوهر مهمان میشدیم، امسال که مادرشوهرم کمی کسالت داشت ناهار درست میکردم و میرفتیم خونه شون و دور هم بودیم. یک بار که داشتم ناهار رو آماده میکردم همسرم گفت: “میشه یک کم آبکی تر درست کنی خورشت رو؟ آخه مامان اینطوری درست میکرد برامون.”
من هم که برام فرقی نداشت به خواسته ش عمل کردم. وقتی ظهر خونه پدرشوهرم داشتم غذا رو گرم میکردم به مادرشوهرم گفتم: “حسین گفت شما این مدلی دوست دارین.”
لبخندی به صورت مهربان مادرشوهرم نشست و گفت: “الآن که دو نفر شدیم، مثل قدیما، دیگه آبکی دوست نداریم. این مدل مال زمانی بود که شکم پنج تا بچه قد و نیم قد رو باید با یک حقوق کارمندی پدرشون سیر میکردم.”
لبخندش همچنان رو صورتش نشسته بود و ادامه داد. “مادر بودن سخته… مادر که باشی باید مدیر باشی. جوری امورات خونه رو بچرخونی که کسی بهش برنخوره و همه راضی باشن، کاری کنی که همیشه اوضاع مرتب بنظر برسه.”
حرفهاش بدجور به دلم نشست و من داشتم فکر میکردم خورشتهای آبکی دوران مجردی همسرم به قدری لذیذ بوده که الآن هم گاهی هوس میکنه و هنوز نمیدونه دلیل آبکی بودن اونها چیه و بهش به چشم نوعی طبخ نگاه میکنه که من اسمش رو گذاشتم “آشپزی مادرانه”