✨آیتالله بهجت:✨
?اگر بخواهیم محیط خانه باصفا
و صمیمے باشد، فقط
بایدصبر،استقامت،گذشت و رأفت
را پیشه کنیم تا محیط خانه گرم ونورانے باشد اگر اینها نباشد برخورد پیش خواهد آمد
✨آیتالله بهجت:✨
?اگر بخواهیم محیط خانه باصفا
و صمیمے باشد، فقط
بایدصبر،استقامت،گذشت و رأفت
را پیشه کنیم تا محیط خانه گرم ونورانے باشد اگر اینها نباشد برخورد پیش خواهد آمد
فرد اول میگفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم.
آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!
فرد دوم میگفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟
خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.
آن مداد را به کسی که مدادش گم ميشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
به نظر شما، چقدر تربیت کودکی در آینده انسان نقش دارد؟
پس بیاییم اشتباهات فرزندان را از راه صحیح بررسی کنیم.
چون یک حرف ویک رفتار چقدر میتواند در رفتار دیگران تاثیر گذار باشد.
ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ…
ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﺎﺵ،
ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺵ!
ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ!!
ﺍﮔﺮ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺩ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺵ؛
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﻧﺸﻮ…
ﻧﻬﺮﯼ ﺑﺎﺵ ﺟﺎﺭﯼ، ﺯﻻﻝ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻮﺷﺶ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﻦ…
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﯽ، ﻫﻢ ﺯﻧﺪﻩﺍﯼ ﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﺪﻫﯽ…
ﺳﺒﺰﻩﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﭼﺸﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﺪهد ﻭ ﻣﺎﻭﺭﺍﯼ ﺁﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﻟﻄﯿﻒ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ…
ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻧﻬﺮ ﮐﻮﭼﮏ، ﺍﻣﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ…
ﭘﺲ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺵ، ﺍﻣﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮ…
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گرانبها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍنﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسانها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ میشود…
?یکی از استادان دانشگاهی در آفریقای جنوبی برای دانشجویان دوره کارشناسی و کارشناسی ارشد مطلبی بر سر در ورودی دانشکده نصب کرده بود با این عنوان :
?برای نابودی یک ملت نیازی به بمب هسته ای یا موشکهای دور برد نیست.
?فقط کافیست سطح و کیفیت آموزش را پایین آورد و اجازه تقلب را به دانش آموزان داد ..!
?مریض؛ به دست پزشکی که بتواند تقلب کند خواهد مرد ..!
?خانه ها؛ بدست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهند شد..!
?منابع مالی؛ را بدست حسابداری که موفق به تقلب شده از دست خواهیم داد..!
?انسانیت؛ بدست عالم دینی که موفق به تقلب شده می میرد ..!
?عدالت؛ بدست قاضی که موفق به تقلب شده ضایع می شود ..!
?جهل؛ در کله فرزندانمان که موفق به تقلب شده فرو می رود ..!
??سقوط آموزش = سقوط ملت??
???
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم:
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که: “هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
به نظرم یاد گرفتن این جملات و جرات استفادشون تو زندگی خیلی ارزشمنده:
1. بلد نیستم
2. اطلاع ندارم
3. به من ارتباطی نداره
4. نه!
نیت خیر
یک روز یک دختر کوچک کنار یک کلیسای محلی ایستاده بود، دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود، چون به شدت شلوغ بود.
همان طورکه از جلوی کشیش رد می شد، با گریه گفت:
"من میتونم به کانون شادی داخل کلیسا بیام!”
کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.
دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود، بی اندازه خوشحال بود
و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای خواب نداشتند، فکر می کرد.
دو سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، بر اثر بیماری فوت کرد.
والدین او با همان کشیش خوش قلب تماس گرفتند، تا کار های کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
در حالی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند ، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده، پیدا کرده باشد.
داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی ان با یک خط بچگانه قشنگ نوشته شده بود:
“ااین پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است، برای اینکه کمی بزرگتر شود، تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند.”
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، به سرعت سمت کلیسا رفت و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد.
او انگیزه افراد کلیسا را برانگیخت تا پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد.
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد ، آن را چاپ کرد، بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران دلار ارزش داشت.
وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد، زمینش رابه قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد.
اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند
و پولهای زیادی هم از دور و نزدیک به دست آنها می رسید .
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار شد!
اگر شما گذرتان به شهر فیلادلفیا خورد، به کلیسای
Temple Baptist Church
که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه
Temple University
که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید.
همچنین بیمارستان سامری نیکو
( Good Samaritan Hospital )
و مرکز ” کانون شادی ” که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید.
مرکز ” کانون شادی ” به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روز های یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.
در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید، عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد.
در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب ” گورستان الماس ها ” است، به چشم می خورد.
این یک داستان حقیقی بود که نشان می دهد كه اگر خداوند اراده كند، قادر است که چه کار هایی را با هزینه ای اندك ولی پشتوانه ای بزرگ مانند “قلب مهربان آن كودك” به انجام برساند.
لطفا، مراقب نیتهای خود باشید كه سرنوشتتان را رقم میزنند. ❤️
ﺑﻮﯼ ﮐﺘﻠﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ
ﺍﻏﻠﺐ ﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ. ﭼﻬﺮﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻨﺪﺍﻧﺶ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻗﺎﺏِ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ،
ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ «ﺁﺥﺟﻮﻥ، ﮐﺘﻠﺖ» من؛
ﭘﺎﺳﺦ «ﻋﻠﯿﮏ ﮐﺘﻠﺖ» ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ!
ﭘﺎﺳﺨﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﺪﺕﻫﺎ ﻣﻔﻬﻮﻡ
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ…
ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯼ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﯾﺲ، ﮔﻮﺟﻪﻓﺮﻧﮕﯽﻫﺎﯼ ﺧﺮﺩﺷﺪﻩ ﺗﻮﯼ
ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻟﻮﺍﺵ…
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺳﯿﺐﺯﻣﯿﻨﯽﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺮﺥﺷﺪﻥ ﺭﻭﯼ ﺍﺟﺎﻕ، ﻭ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺳﻔﺮﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺎﯼ ﺩﻫﺪ!
ﺍﺻﻸ ﮐﺘﻠﺖ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ: ﺍﺯ ﻧﺤﻮﻩ ﺩﺭﺳﺖ
ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﮕﯿﺮ، ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩﺍﺵ ﻭ ﻟﺬﺕ ﺧﻮﺭﺩﻧﺶ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ!
ﮐﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺘﻠﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺁﺩﻡ، ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺳﯿﺮ ﻧﻤﯽﺷﺪﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ…!
ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺘﻢ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺎﺯ
ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺩ ﻭ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﺨﺎﻟﻒ را ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ…
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ «ﺟﻠﯿﺰ» ﺗﮑﻪ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﺑﻪ ﻣﻰﺍﻓﺘﺎﺩ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩﻡ، ﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﺪﺍ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺘﻠﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯾﯽ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﻣﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﺪ؛ ﭼﻘﺪﺭ ﺁﻥ ﮐﺘﻠﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻮﺩ!
ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﻱ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﻟﭽﺴﺐ ﻭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ…
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ، ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ، ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ، ﺗﻮﺷﻪ ﺭﺍﻩ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲﺍﻡ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻫﯽ ﻗﺮﻩﭼﻤﻦ ﯾﺎ ﺗﻮﯼ
ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻳﻲ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽﺑﻠﻌﯿﺪﯾﻢ!
ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺥﺷﺪﻩ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ ﮔﻮﺟﻪﻓﺮﻧﮕﯽﻫﺎﯼ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺎﻥ ﻟﻮﺍﺵ ﻟﻄﯿﻒ ﮐﻨﺎﺭﺵ…
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ، ﺳﺎﻝﻫﺎ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﮐﺘﻠﺖ ﺧﻮﺏ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﻡ.
ﻓﺮﻣﻮﻝﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯾﻢ ﻭﺍ ﻧﺮﻭﺩ، ﺳﻔﺖ ﻧﺸﻮﺩ، ﺷﻮﺭ ﯾﺎ ﺑﯽ ﻧﻤﮏ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻤﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺑﯽﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺳﯿﺐﺯﻣﯿﻨﯽ ﭘﺨﺘﻪ ﯾﺎ ﺧﺎﻡ ﯾﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ،
ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﮐﻤﺘﺮ ﯾﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ،
ﺁﺭﺩ ﻧﺨﻮﺩﭼﯽ ﯾﺎ ﻧﺸﺎﺳﺘﻪ ﺫﺭﺕ…
ﻫﯿﭻﮐﺪﺍﻡ ﻣﺆﺛﺮ نیست. ﻫﯿﭻ ﮐﺘﻠﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺰﻩ ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ…
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ، ﮐﺘﻠﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻰﮐﻨﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﻡ!
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﻗﻠﺐ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﻗﺎﻣﺘﺶ ﺧﻤﯿﺪﻩﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﻟﺮﺯﺍﻥ…
ﻣﺪﺕﻫﺎﺳﺖ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﺟﺎﻕ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﮐﺘﻠﺖ ﺳﺮﺥﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ…
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﻢ ﺗﻮﻱ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺘﻠﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﺪ.
ﺍﻣﺎ… ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ، ﺑﭽﮕﯽﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﺰﻩ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺘﻠﺖ ﺩﺳﺖ ﭘﺨﺖ ﻣﺎﺩﺭ…
ﮐﺘﻠﺖ ﯾﮏ ﻏﺬﺍ ﻧﯿﺴﺖ، ﯾﮏ ﺷﯿﻮﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺘﻠﺘﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ، ﻣﺰﻩ ﮐﺘﻠﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ…
ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻫﻤﻪ آدم های روی زمین است
یک وقتی ما (حاج آقا قرائتی) در ستاد نماز نوشتیم
آقازادهها، دخترخانمها، شیرینترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید.
یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله ما ریشسفیدها را به تواضع و کرنش واداشت.
نوشت که ستاد اقامه نماز، شیرینترین نمازی که خواندم این است.
گفت در اتوبوس داشتم میرفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب میکند یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفتم برویم به راننده بگوییم نگهدار، گفت راننده بخاطر یک بچه دختر نگه نمیدارد، گفتم التماسش میکنیم، گفت نگه نمیدارد، گفتم تو به او بگو، گفت گفتم نگه نمیدارد، بنشین. حالا بعداً قضا میکنی.
دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت بابا خواهش میکنم، پدر عصبانی شد، دختر گفت که آقاجان میشود امروز شما دخالت نکنی؟ امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم، گفت خوب هر غلطی میخواهی بکن.
میگفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد، زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون، دستِ کوچولو، شیشه کوچولو، سطل کوچولو، شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت، قرآن یک آیه دارد میگوید کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها میگذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی کند، شیرینکاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمیخواهد بدهد.
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها میگذاریم.
شاگرد شوفر نگاه کرد دید دختر وسط اتوبوس نشسته دارد وضو میگیرد، گفت دختر چه میکنی؟
گفت آقا من وضو میگیرم ولی سعی میکنم آب به اتوبوس نچکد، میخواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یک خورده نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت عباس آقا، راننده، ببین این دارد وضو میگیرد، راننده هم همینطور که جاده را میدید در آینه هم دختر را میدید، هی جاده را میدید، آینه را میدید، جاده را میدید، آینه را میدید، مهر دختر در دل راننده هم نشست، گفت دختر عزیزم میخواهی نماز بخوانی؟
من میایستم، ماشین را کشید کنار گفت نماز بخوان آقاجان، آفرین، چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه میگویی وایسا او برای یک سیخ کباب میایستد، برای نماز جامعه نمیایستد. در هر قشری همه رقم آدمی هست.
دختر میگفت وقتی اتوبوس ایستاد من پیاده شدم و شروع کردم الله اکبر، یک مرتبه اتوبوسیها نگاه کردند او گفت من هم نخواندم، من هم نخواندم، او گفت ببین چه دختر باهمتی، چه غیرتی، چه همتی، چه ارادهای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت حجت است، خواهند گفت این دختر اراده کرد ماشین ایستاد، میگفت یکی یکی آنهایی هم که نخوانده بودند ایستادند، گفت یک مرتبه دیدم پشت سرم یک مشت دارند نماز میخوانند.
گفت شیرینترین نماز من این بود که دیدم لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد، منِ بچه یازده ساله هم میتوانم در فضای خودم امام باشم.