#سکوت آدما رو جدی بگیرید…
دوستی که دیگه ازتون ناراحت نمیشه؛
آدمی که دیگه نگرانتون نمیشه؛
فرزندی که دیگه با خانواده حرف نمیزنه؛
اونا دارن شما رو #ترک میکنن!!❤️🩹
موضوع: "حرف دل"
آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می کنند، شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد..
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدمِ ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم….
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
مردم را همانگونه که هستند بپذیر.
بی هیچ قضاوتی.
آنان اینچنین هستند.
و تو کیستی که بگویی آنان درست هستند یا نادرست؟
اگر دیگران در خطا باشند رنجش را میکشند.
و اگر بر حق باشند برکتش را میبرند.
ولی تو کیستی که محکوم کنی؟
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند!
عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم.
پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند !
ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول !
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم !
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم
من حتی باریدن برف را هم ندیده ام !
من همیشه کفشهایم نو بود چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم
ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم !
و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمی دانم چطور باید نان بخرم! من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم !
من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم !
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم ! یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد !
راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید
و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است!!!
#کانال_تربیتی_نوردیده ?
join @nooredideh
به گزارش خبرنگار حوزه ازدواج و خانواده گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، تقریبا ماجرای مهمانی های دردسرساز روزهای سخت کرونایی از آنجایی شروع شد که قبل از کرونا ما به یک مهمانی «اعلام خبر بارداری» دعوت شدیم.
اول با خودمان گفتیم «آخی! خودشون خوشحالن دارن بچهدار میشن، میخوان ما رو هم شریک کنن». اما آن زمان نمیدانستیم که این اول راه مهمانی هایی با تم های مختلف برای کودکی است که قرار است یک روزی متولد شود و قرار است ما هم در تمامی این مهمانی ها شریک باشیم و برای هر مناسبتشان کادو بدهیم.
ما بیخبر از سرنوشت شومی که در انتظارمان بود، خوشحال به آن مهمانی رفتیم. به عنوان هدیه هم سکه گرمیها خریدیم که هم بالاخره طلاست و هم خیلی گران نیست، هر چند که با این وضعیت قیمت طلا و سکه همچین کم هزینه هم برایمان تمام نشد و تقریبا خرج قابل توجهی رو دستمان گذاشت ولی چاره ای جز این نبود!
حدود 6 ماه بعد از آن مهمانی، با ذوق و شوق تماس گرفتند و گفتند به مناسبت «تعیین جنسیت بچه»، یک مهمانی کوچک گرفته اند. اما حالا روزهای اوایل آمدن کرونا بود ما هم از سر رو دربایسی و با ترس و لرز قبول کردیم که به مهمانی برویم. اما هرچه اصرار کردیم بگویند بچه دختر است یا پسر، که حداقل بدانیم هدیه صورتی تهیه کنیم یا آبی، قبول نکردند و گفتند که باید همان شب سورپرایز شوید.
با هم فکریهایی که کردیم، تصمیم گرفتیم یک هدیه سفید بخریم و به مهمانی برویم؛ سعی کردیم خودمان را هم سورپرایز شده نشان دهیم. آن ها یک مهمانی پرخرج و لاکچری گرفته بودند و زمانی که در مراسم اعلام شد بچه پسر است، ما طوری وانمود کردیم که اصلا انتظارش را نداشتیم و بسیار از آمدن این بچه خوشحالیم. ما با هیجان و ذوق به پدر و مادر بچه تبریک گفتیم و بعد از خوردن شام خداحافظی کردیم و به خانه برگشتم.
نه ماه که تمام شد، فرزند دلبندشان به دنیا آمد و در این مرحله، علیرغم دانستن جنسیت بچه، باید کادویی در خور بچه و خانواده اش هدیه می دادیم و تصمیمان بر این شد با یک تکه طلا، سنگین تر از «کادو اعلام خبر بارداری» پا به این مراسم پاشکوه بگذاریم و به نوزادی که حالا به دنیا آمده است خوش آمد بگوییم. هر چه اصرار کردیم حالا که کروناست لازم نیست مهمانیهای بزرگ بگیرید. اگر خدایی نکرده کسی مبتلا شود عذاب وجدانش برایتان میماند، اما پدر و مادر بچه اصرار داشتند که اگر نیاید ناراحت میشویم و توقع داریم که حتما حضور داشته باشید. حتی با تمسخر به ما یادآوری کردند میتوانید در طول مهمانی با ماسک و دستکش باشید.
اما این پایان مهمانی های کرونایی نبود چرا که چند وقت بعد؛ وقتی کمکم داشتیم نفس راحت می کشیدیم که در این روزها مهمانی دیگری دعوت نشدیم پدر و مادر یکی دیگر از بچه های فامیل زنگ زدند و گفتند: «جشن در آمدن دندان» بچه یمان گرفتیم؛ بدین ترتیب ما هم بدون پدر و مادرم که سنهای حساس دارند و خوب نیست در روزهای کرونایی در مهمانیهای بزرگ شرکت کنند با یک هدیه درخور دوتا دندان، با ترس و لرز به «جشن دندونی» رفتیم.
حالا دیگر وقت کشیدن یک نفس راحت بود که با یک «گودبای پمپرز» ناگهانی یه بچه دیگر فامیل غافلگیر شدیم. آنها هم خیلی اصرار داشتند حتما در این مهمانی فرخنده شرکت کنیم وگرنه از دستمان ناراحت میشوند، دوباره روزی از نو آغاز شد و ما به این مناسبت کادویی جز چند دست شلوار اضافه و قالیچه زاپاس به ذهنمان نرسید. هدایا را زدیم زیربغلمان و به جشن رفتیم. با اینکه دست و دلمان نمیرفت در مهمانیای که تم لباسها «قهوهای» و کیک هم به شکل «پوشک» بود چیزی بخوریم اما باز هم با تبریک های فراوان به خانه برگشتیم اما اینبار حتما باید برای تست کرونا به مرکز بهداشت محله مراجعه می کردیم.
بعد از اینکه موج دوم کرونا در کشور شروع شد و اغلب تالارها و گرفتن مهمانیهای بزرگ و پر جمعیت ممنوع شد، خوشحال بودیم که زندگیمان به حالت عادی بازگشته و کمکم داشتیم روحیهی ازدسترفتهمان را بهدست میآوردیم. تا اینکه چند روز پیش یکی دیگر از اقوام تماس گرفتند و مارا به جشن «به فکر به دنیا آوردن فرزند دوم افتادن» دعوت کردند.
نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای گفته است که مهمانی گرفتن مساوی کرونا گرفتن نیست. کرونا را آن قدر با شعور فرض کردهاند که فکر میکنند وقتی او میآید و دایی، خاله و عمه را میبیند، بیخیال میشود و راه خود را به سمت بازار و مترو کج میکند. می توان گفت این هایی که این روزهای در حال برنامه ریزی برای مهمانی های مختلف هستند فقط به فکر خودشان هستند. ساعتی خوش باشیم، بیخیال بقیه. اغلب هم معتقد هستند چنین مهمانی هایی در خانه برگزار می شود و نه در تالار. آن ها می گوید:« ما محیط خانه را ضدعفونی می کنیم.» اما اصلا فکر نمیکنند ممکن است یک خانواده، یک محله، یک منطقه یا یک شهر را درگیر کرونا کنند.
بهتر است بدانیم برپایی چنین مهمانی هایی از هر نوع که باشد هم هزینه هایی زیادی را برای صاحب مجلس در پی دارد و هم مهمان ها را به زحمت می اندازد.
دوران کرونا، زمان دندان روی جگر گذاشتن است. ندیدن خانواده سخت است. خانه نشینی سختتر اما چاره چیست؟ آن قدر باید در خانه بمانیم تا کرونا سایه منحوسش را از سر ایران و جهان کم کند. لطفا تا پایان کرونا، کمی از خودخواهیها خود بکاهیم و سعی کنیم با پذیرش مسئولیت اجتماعی خود در قبال کرونا، به شکست این دیو چند سر کمک کنیم.
به آرامش می رسی ؛
اگر هیچ کس را برای چیزی که هست و کاری که میکند، سرزنش نکنی.
اگر آستانه ی تحملت را بالا ببری و بپذیری آدم ها متفاوت اند و قرار نیست همه ، بابِ سلیقه ی تو باشند.
بپذیری رفتار دیگران ، تا وقتی به روان و آرامشِ تو آسیبی نمیزند، به خودشان مربوط است…
آدم هایِ امروز آنقدر دغدغه دارند که دیگر حوصله ای برای دخالت و قضاوت و سرزنش ندارند!
آدم ها خودشان مسئولِ رفتار و انتخاب هایِ خودشان اند
اگر رفتاری آزارت داد و برخوردی بابِ سلیقه ات نبود ؛
یا کنار بیا، یا فاصله بگیر…!
کورش پرستان❗️
با سلام
شاید این متن باعث ناراحتی کورش دوستان بشود ولی چون اکثریت مردم ما و کورش دوستان اعتقاد به آزادی بیان و اندیشه دارند، بنده حقیر هم باطرح چند سوال اندیشه خود رابیان میکنم؛
_رضاه شاه
_محمد رضا شاه
_علی رضا
_امیر کبیر
_لطفعلی خان زند
_ناصرالدین شاه
_کریم خان زند
_محمد علی شاه
_اقامحمدخان قاجار
_فتحعلی شاه
_احمد شاه
❓چرانام همه این پادشاهان عربیست ؟
❓چرانام یکی از این پادشاهان کورش داریوش و یا یک اسم ایرانی نبوده است؟
_دویست سال پیش که ثبت احوال جمهوری اسلامی نبوده است که به زور اسم مردم وپادشاهان راعربی بگذارد؟
❓چرایکی از این پادشاهان اقدام به باز سازی مقبره کورش درحد یک تفریحگاه نکرده اند ؟
❓چرا مدعیان کورش پرستی بجای کورش بزرگ به عربی میگویند کورش کبیر؟
❓چرابزرگترین سند افتخار آنها وجود نام کورش درکتاب مقدس عربی یعنی قرآن است ؟
❓چرا حافظ و سعدی حتی فردوسی یک بیت شعر درمدح کورش نسروده اند ومگر این شاعران ایرانی نبودند؟و یا کورش اینقدر کوچک بود که دیده نشد یا وجود خارجی نداشت؟
❓چرا کورش پرستان 40سال است جرئت عرض اندام برای اثبات حقانیت کورش ندارند درصورتی که مذهبیون برای اثبات خودشان هزاران شهیدمانند حججی را به داخل خاک همان اعراب وحشی وداعشی میفرستند وجوانمردانه در راه دین خودشان شجاعانه سر میدهند؟
❓چرا کورش پرستان دروقت گرفتاری ویا بریدن ترمز ماشینشان به جای مدد گرفتن از کورش دست به دامان امام حسین ع وحضرت عباس ع ونوادگان انها میشوند؟
❓چرا کورش پرستان حقوق زن ومرد را یکسان میدانند اما رفتن مردان به ترکیه وتایلند را افتخارولی رفتن زنان به دبی را ننگ میدانند؟
❓چرا کورش پرستان مدعی اند که حجاب را آخوندها اختراع کرده اند درصورتی که یک مجسمه زن بی حجاب در تخت جمشید وجود ندارد؟
❓چرا کورش پرستان که اینهمه دلاور وجنگ اور وقهرمانی بزرگترین امپراطوری ساسانیان را داشتند در برابر اعراب ملخ خور تسلیم شدند و یزدگرد سوم بدست ایرانیان کشته شد نه بدست اعراب، آن زمان نه امریکا بود نه اسراییل که به عربها کمک کنند.
♨️ در پایان عرض میکنم که ماهم ایران را دوست داریم و کورش را به عنوان یک ایرانی ودر حدخودش نه بیشتر دوست داریم ولی دشمن جماعت کوفی صفت و سد راه نقشه های شوم دشمنان خارجی و عوامل داخلی انها هستیم
دختره یکهو وسط صحبتهاش با یکی جوش آورد و دم پله های سِلف دانشگاه میخواست مقنعه ش رو دربیاره! هی داد میزد و حرف میزد!!! داد میزدا ؟! داد هم نه!
دااااااااااااااااااااد!!
گوش کردم بین حرفاش اینا رو فهمیدم: من آزادی مطلق میخوام!
دوست دارم هر کاری که دلم خواست بکنم! هر جور دلم خواست زندگی کنم!
هر رنگی دلم خواست! هر مدل لباسی دلم خواست!
اصلا دلم میخواد همینجا مقنعه م رو در بیارم! (یهویی درآورد!)
دوست دارم همینجا هرکاری دلم خواست بکنم! بسه دیگه! چرا نمیذارین آزاد باشم؟؟
بعد زد زیر گریه! البته خیلی کم! هیشکی جرات نمیکرد نزدیکش بشه! حتی دخترا !
رفتم جلو! سلام کردم! جوابم رو نداد!
مقنعه ش رو از روی زمین برداشتم و دادم بهش و گفتم: میدونم خیلی زمان خوبی واسه حرف زدن نیست! ولی چند تا سوال میپرسم، اگه منطقی نبود، من خودم همینجا همه لباسهام رو در میارم!
چشاش گرد شد! سرش رو آورد بالا و من رو نگاه کرد.
من، یه لباس نخی و سفید بلند و یقه گرد تنم بود(از این سه دکمه ها) و شلوار کرم روشن کتون با کفشای پارچه ای قهوه ای!
گفت: اگه لباساتو در نیاوردی چی؟
گفتم: جلوی همه تف کن تو صورتم! منتها قبلش مقنعه ت رو سرت کن! تا بتونم باهات حرف بزنم! اینجوری نمیتونم!
انگار یه فرصت مناسب گیر آورده باشه واسه خالی کردن دق و دلیش، بلند شد و مقنعه ش رو سریع سرش کرد !
توی این فاصله بچه های حراست اومدن و دیدن من وایستادم روبروش اونا جلو نیومدن…دور تا دورمون پر شده بود از بچه های دانشکده های مختلف !
گفت: خب؟ شروع کن!
گفتم: من این قول رو دادم که همه لباسامو دربیارم! ولی اگه حرفم منطقی بود چی؟!
گفت: تو بگو؟
گفتم: تا هر وقتی که توی این دانشگاهی، کسی حتی یه لاخ موی تو رو نبینه!
گفت: قبول و دستش رو آورد جلو تا دست بده !
گفتم: مینویسیم که احتیاجی به دست دادن هم نباشه!
گفت: قبول! و یکی از بچه ها سریعا نوشت قرارداد رو و هر دو مون با چهار تا شاهد امضا کردیم و اسمش رو گذاشتیم قرارداد سلفیه !
بهش گفتم: فرض کن توی یه اتاق تنها هستی! و اتاق مال خودته! خب؟ و توی این اتاق، آزادی مطلق داری !رنگ دیوار رو چه رنگی میکنی؟
گفت: همه ش رو صورتی میکنم!
گفتم: حالا من هم میام و ساکن این اتاق میشم! و اتاق میشه مال هر دوی ما! و همه دیوار رو به سلیقه خودم سبزش میکنم! تو صدات در نمیاد؟ به من گیر نمیدی؟
گفت: معلومه گیر میدم! نمیذارم رنگ کنی! چون باید صورتی باشه دیوارا !
گفتم: خب اون اتاق مال منم هست! منم حق دارم هر رنگی دلم میخواد بزنم به در و دیوار گفت: خب تو نصفه خودت رو سبز کن منم نصفه خودم رو صورتی!
گفتم: آهان! پس اینجا ما یه مرزی داریم بین صورتی و سبز که وسط اتاقه درسته؟
گفت: آره گفتم خب حالا حسین، رفیقم، اونم میاد توی همین اتاق و میشیم سه نفر، و اون از رنگ آبی خوشش میاد! حالا تکلیف چیه؟
گفت: خب اتاق رو تقسیم بر سه میکنیم! و سه تا رنگ مختلف میزنیم!
گفتم: پس با این حساب تو توی رنگ زدن در و دیوار اتاق، دیگه نمیتونی سلیقه ای عمل کنی درسته؟
گفت: آره.
گفتم: نمونه بزرگ این اتاق، این دنیاست! اگه قرار بود هر کسی توی این دنیا آزادی مطلق داشته باشه که مردم باید همه همدیگه رو میکشتن تا یک نفر بالاخره بمونه تا معنی بده آزادی مطلق ! و الا اگه یه نفر شد دو نفر، دیگه چیزی به اسم آزادی مطلق وجود نداره! چه برسه به الان که چند میلیاردیم! یعنی تقابل آزادی های مردم، ایجاد مرز میکنه و مرز، یعنی پایان مطلق بودن!قبوله؟
سرش رو انداخت پایین و فکر کرد و زیر لب گفت: قبوله!
گفتم: یه سوال! من میتونم توی یه اتاق عمل جراحی قلب باز با لباس خودم برم؟ یا باید اونجا لباس مخصوص بپوشم و مواظب کارام باشم؟
گفت: معلومه دیگه باید طبق قانون اونجا عمل کنی! هرجایی یه قانونی داره!
گفتم:صرف نظر از رد شدن چیزی به نام آزادی مطلق، دانشگاه هم یه جاییه که قانون مخصوص خودش رو داره دیگه…درسته؟
دوباره سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت: درسته!
گفتم: نمونه بزرگ دانشگاه به عنوان یه جای خاص که یه قانون خاص داره، کشورمون ایرانه! و صرف نظر از دین و دستوراتش! به عنوان یه جای خاص، قانون خاص خودش رو داره! درسته؟
این بار خیلی آروم تر گفت: درسته!
گفتم: میبینی؟ اگه من توی یه اتاق عمل، دوست دارم با لباس خودم باشم، باید اتاق عمل رو ترک کنم!چون طبق گفته خودت، هرجایی قانون خاص خودش رو داره! و همینطور اگه توی ایران بخوام مقنعه م رو دربیارم، باید از ایران برم بیرون!! چون ایران، قوانین خاص خودش رو داره!
چیزی نگفت!
گفتم: خانم رحیمی، خدا هم به عنوان خالق ما همین رو به ما گفته!
گفته تو اگه جایی رو پیدا کردی که جزو املاک و دارایی های من نبود، و جایی رو پیدا کردی که از دید من پنهان بود، و جایی رو پیدا کردی که دست من بهت نمیرسید، برو هر کاری که دوست داری بکن! ولی تا وقتی در محضر من هستی و زیر نظر من، باید به قانونی که من میگم عمل کنی !و خب البته همه عالَم، محضر خداست! و حجاب هم دستور خدا !
اگه جایی رو پیدا کردی که تونستی از دست منه خدا فرار کنی و دیگه بنده م نباشی و منم نبینمت و صدات رو نشنوم،مقنعه ت که سهله، کلا برو خودتو آتیش بزن !ولی تا وقتی بنده منی و من خدای تو ام، جوری باش که من میگم…
دیگه هیچی نمیگفت! فقط سکوت بود و فکر…
گفتم: هر وقت دوست داشتی بیا بهت بگم دایره حکومت خدا، از کجا تا کجاست…
نه تنها تا وقتی دانشجوی دانشگاه ما بود، که حتی چند وقت پیش هم که توی خیابون دیدمش، حجابش کامل کامل بود…
منو دید و با اشاره دست از دور اشاره کرد بالای سرش و با اشاره گفت : خدا اون بالا داره منو میبینه!بعد دست زد به مقنعه ش و خندید و رفت… ? ?
تو اگر بیایی
مانند جدت
با کودکان بازی میکنی.
خوش به حال کودکانی که
تو همبازیشان میشوی
و چقدر دلم میسوزد
برای کودکانی که
تو را بازیچهشان کردهاند
و آرزوی همبازی شدن با تو را
از دلشان کندهاند.
دارم بد حرف میزنم، نه؟
چه کار کنم
من از خیالی شدن تو میترسم.
تو اگر خیالی شدی
کودکانمان کمی که بزرگ شدند
باید برایشان اثبات شوی.
کسی باور نمیکند
وجود امام خیالی را.
آقا!
کودکانمان تنها شدهاند
میلی ندارند در میان جمع باشند
ما تنها شدهایم
میلی نداریم در میان جمع باشیم
در خانههای ما
هر کسی مشغول خویش است
ما حواسمان به هم نیست
نقطۀ اشتراک ما
سقف روی سرمان است
تا خیالی خیالی نشدی
یک بار بیا در تنهاییهای ما
ما را جمع کن در کنار هم
بگذار طعم با هم بودن را بچشیم.
ما اگر از کنار هم بودن
لذت نمیبریم
برای این است
که تو را در کنارمان نمیبینیم
تو اگر بیایی در جمع ما
ما میمیریم برای هم
جمع ما تو را کم دارد
به فریادمان برس.
?بهانه بودن(کتاب دهم)،
«بازی» چه محراب خوبیاست برای عبادت