?همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
?ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
?یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
?چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
?وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
?بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
?ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت…
?خانمش پرسیـد:
«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:
?«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
?ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ?
?واقعیت همین است .
?اگـر نان کـسی را نبـرده باشیـم ،
?اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
?اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
?اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
?اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
?و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
?هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت مارا ختم بخیر کن
┈••✾•???•✾••┈