#مبارزه_با_دشمنان_خدا
این داستان واقعی است
قسمت 3
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم … و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم … تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید …
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران … از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم … وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم … دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که … .
به کشورم برگشتم … از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم … شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم … .
بالاخره روز موعود فرا رسید … وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده … هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد … حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم … .
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که … سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود…