همیشه از فانتزیهای قبل ازدواجم این بود که وقتی بچه دار شدم، روزهای جمعه پاشم و چنان خونه زندگی رو رفت و روب کنم و بخندیم و شور و شوق داشته باشم که بچه ها بگن مامان کی میخواد بیاد؟
و من بگم: مامان شاید امام زمان امروز بیاد، خونه رو آماده مهمون می کنم که اگر آقا اومد خونه مرتب باشه…
این جمعه برای همسرم این آرزوم رو تعریف کردم، و تصمیم گرفتیم حالا که علی خیلی چیزها رو میفهمه این کارو بکنیم
پاشدم به رفت و روب و خنده و شوق و…
و علی پرسید: مامان! کی میخواد بیاد خونه مون؟
و من قصه امام زمان مهربون رو براش گفتم
که مفصله(چون باید در حد فهمش با حوصله و ساده می گفتم) و بماند
و اینکه یه جمعه ای میاد و ما باید آماده باشیم و…
و علی…
علی
تمااااام جمعه منتظر بود
منتظر واقع
طوری که یک خربزه کوچک را کنار گذاشت و گفت: مامان این برای امام زمان!
و وقتی من یکی دو ساعت بعدتر، حواسم نبود و بریدمش، گفت: إ مامان این برای امام زمان بود! و من حواس پرت از او، شرمنده شدم.
و دلبندم تا شب می پرسید: مامان! چرا امام زمان نمیاد؟ من میخوام کمکش کنم!
و من هر بار یکی از دلایل نیومدن حضرت رو بهش می گفتم
تا خوابش برد..
و شنبه
تمااااام شنبه منتظر بود
و من هر بار…
علی می پرسید و می پرسید، تا یک بار بابای خوبش که سر سجاده بود
سرشو انداخت پایین و به علی گفت:
علی جانم! اگه همه مثل تو منتظر امام زمان باشن میاد…
و حالا علی مدام از من می پرسه:
مامان! چرا همه مردم نمیخوان امام زمان بیاد؟
مامان!
چرا امام زمان نمیاد؟
و در دل من هم آشوب راه انداخته
این سوالهای مدام پسرکم
قربان چشم های به راهت
منتظر واقعی کوچک من!
باور کنیم میاد
همون قدر که علی باور کرد..