✏️خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم وارد کلاس شد و طبق معمول به بچه ها گفت: همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد.
البته او دروغ می گفت و چنين چيزى نشدنی بود خصوصاً اين که پسری در کلاس بود به نام تدى استوارد که چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف میپوشید، با ديگر بچه ها نمی جوشيد و به درس هم نمیخواند.
او دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از او ناراضى بود و سرانجام هم او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.
?معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد “رضايت کامل”
?معلّم کلاس دوم او نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى مادرش دچار مشکل روحى است.
?معلّم کلاس سوم او نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
?معلّم کلاس چهارم تدى نوشته بود: تدى درس را رها کرده و دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و بسیار ناراحت شد.
تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و بد شکل بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.بچه هاى کلاس خندیدند امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از دستبند کرد.
سپس آن را به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون آمد و به او گفت: خانم، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن و علوم، به آموزش “زندگي” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى فعال شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و حالا تدى محبوبترين دانش آموزش بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون نامه ای از تدى دريافت کرد که نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
۶ سال بعد، نامه ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود: دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام
۴ سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد
همان سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او از خانم تامپسون خواست در مراسم عروسى به عنوان مادرش حضور یابد
خانم تامپسون دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطر که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى خانم تامپسون را ديد او را در آغوش گرفت و گفت: از شما متشکرم به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم
از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم.
خانم تامپسون با گریه گفت :تو اشتباه مي کنى اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم.من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.
تدی استودارد اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است