مرد جوان و با ایمانی از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد…
باغ زیبایی دید که از باغ، جوی آب زلالی بیرون می آمد و سیب درشت وزیبایی به همراه میآورد.
جوان آن سیب را برداشت و خورد. اما ناگهان به یاد آورد، خوردن این سیب حرام است! شاید صاحب سیب راضی نباشد و نگران شد که پس از عمری عبادت، چطور دست به این کار زده…
درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.کارگر آن منزل درب را باز کرد.
جوان جریان سیب را به او گفت. آن کارگر، جوان را نزد اربابش هدایت کرد.
پس از عرض سلام، موضوع سیب را تعریف کرد و از ارباب خواست سیب را حلال کند.
ارباب گفت: حلال نمیکنم.
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کنی؟
ارباب گفت: یک شرط دارم!
جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.
ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال. او را باید به عقد خود درآوری!!
جوان به فکر فرو رفت… پس به ناچار قبول کرد.
ارباب پس از جشن با شکوهی، دخترش را به عقد آن مرد جوان درآورد.
شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، ناگهان عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر، شایسته ترین دختری که به عمرش دیده بود…
فردا نزد ارباب رفت و سئوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است و نه کر است نه لال؟! علتش چیست که اینگونه گفته بودی؟
ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است چون غیبت نکرده
و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکار است، که برای یک سیب، و ترس از خدا، حاضر شدی چنین از خود گذشتگی کنی…
و حاصل این ازدواج، فرزندی شد که تاریخ تشیع، کمتر کسی به نبوغ و عظمت شخصیت او به خود دیده است، و او کسی نیست به جز:
مقدس اردبیلی…