قسمت 23
.
چشم هام رو باز کردم … زمان زیادی گذشته بود … هنوز سرم گیج و سنگین بود … دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم … یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند … نگرانی توی صورت شون موج می زد … اما من آرام بودم … .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه … روی تخت دراز کشیدم … می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم … هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود … .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم … تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم … با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و … .
.
باید انتخاب می کردم … این بار نه بدون فکر و کورکورانه … باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم … و خدا … یکی رو انتخاب می کردم … .
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن … درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود … جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد … .
.
قسمت 24
همین طور که غرق فکر بودم … همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید … نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم … وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم … .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی … اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه … حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی … به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه … دیشب خواب عجیبی دیدم … بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم … .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره … اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند … .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود … تازه مفهوم کربلا رو درک کردم … کربلا نبرد انسان ها نبود … کریلا نبرد حق و باطل بود … زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی … تا آخرین نفس … .
.
من هم کربلایی شده بودم … به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون … مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم … گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم … جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ …
.
.
من انتخابم رو کرده بودم … از روز اول ، انتخاب من … فقط خدا بود