قسمت 21
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت … پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم …
.
حدود ساعت پنج بود … چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون … با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم … .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد …دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون … با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم … هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید … به زور من رو با خودشون بردن … .
.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم … با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم … می خواستم برگردم … دوباره جلوم رو گرفتن … .
.
حالم خراب بود … دیگه هیچی برام مهم نبود … سرشون داد زدم که … ولم کنید … چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ … ولم کنید برم … من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم … همه این بلاها از اینجا شروع شد … از همین نقطه … از همین حرم … اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود … بیچاره ام کردید … دیوونه ام کردید … ولم کنید … .
.
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده … اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت …
قسمت 22
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم … رفتیم توی حرم … یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار … دعای ندبه شروع شد … .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر … شروع شد و ادامه پیدا کرد … پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد … .
شروع شد … تمام مطالبی که خوندم … توحید خدا، همزمان با حمد الهی … سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت … حضرت علی … فاطمه زهرا … .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد … نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین … .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب … ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید … از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد … .
.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد … سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد … دقیقه ها با سرعت سپری می شدند … دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم … تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد … .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن … اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود … صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید … .
.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد … اونقدر آروم … که بدن بی حسم روی زمین افتاد …