قسمت 29
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن … .
حق با حاجی بود … باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم … باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر … .
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم … باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم … زمان زیادی نبود … یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه … .
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم … غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر … به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه … تو هم باید پا به پای اونها بجنگی … .
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم … خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند … اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم … .
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه … هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم … هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد … شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و … از طرف دیگه …
قسمت 30
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد … سنگ پشت سنگ … اتفاق پشت اتفاق … و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد … حدود 5 ماه … بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده … چند ماه با فقر زندگی کردم … .
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم … غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد … بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن … هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن … با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم … شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم … .
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم … دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند …
به خودم می گفتم … برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن … اول خوب ذوبش می کنن … نرمش می کنن … بعد میشه ستون یک ساختمان … و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم … .
کم کم دل دردهام شروع شد … اوایل خفیف بود … نه بیمه داشتم … نه پولی برای ویزیت و آزمایش … نه وقتی برای تلف کردن … به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و … فکر می کردم … جز سرطان …