قسمت 27
دوباره لقمه هام رو می شمردم … اما نه برای کشتن شیعیان … این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم … چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ..
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن … اگر یک روز کوتاهی می کردم … یک وعده از غذام رو نمی خوردم … اون سفره، سفره امام زمان بود … می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم … .
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم … از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ … چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و … .
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم … تا اینکه … .
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و … داغون شدم … از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید … مدام این فکر توی سرم تکرار می شد … محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه … .
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و … خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم … پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم … .
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم … .
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست … بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم … .
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم … چه با اجازه، چه بی اجازه … چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه … از اینجا میرم … دو روز بیشتر وقت نداری … .
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون … .
قسمت 28
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد … با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار … .
دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی … نیای اجازه خروج بی اجازه خروج …
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش … پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ … .
همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ … فکر کردم سر کارم گذاشته … خیلی ناراحت شدم … اومدم برم بیرون که ادامه داد …
کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و … مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن … یا از بیخ دلشون سیاه بوده … یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن … باور کردن این مسیر درسته … مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست … این جایگاه یه مبلغه … می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت … .
منتظر جوابم نشد … بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم …