قسمت 31
درد شدید شده بود … گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین … آخر، صدای بچه ها در اومد … زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن … حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر …
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه … دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم … بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین …
بستری شدم … جواب آزمایش که اومد، سرطان بود … زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود … زده بود به کبد … هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود … .
شورا تشکیل شد … گفتن باید برگردم … یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده … اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت … .
وقتی بهم گفتن بهم ریختم … مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد … گریه ام گرفت … به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ …
حاجی هم گریه اش گرفته بود … پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم … از بیمارستان زدم بیرون … با اون حال رفتم حرم …به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم … درد داشتم … دلم سوخته بود … غریب و تنها بودم … زدم زیر گریه … .
آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم … تو رو خدا منو بیرون نکنید … بگید منو بیرون نکنن … اشک می ریختم و التماس می کردم .
قسمت 32
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود … قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم …
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن … .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد … گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده … بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود … .
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی … گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد … کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد … دیگه آب هم نمی تونستم بخورم …
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند … لب های تشنه کودکان … حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد …
به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست … توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم … بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن … باهاشون مباحثه می کردم … برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن … .
با همه چیز کنار میومدم … تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و … داره با همون سرعت قبل برمی گرده
دلم خیلی سوخته بود … این همه راه و تلاش … حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم … از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ..