قسمت 33
فشار شیاطین سنگین تر شده بود … مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد … ایمانم رو هدف گرفته بودند … خدا کجاست؟ … چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ … چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ … چرا؟ … چرا؟ … چرا؟ … .
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن …
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود … دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد … حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد … .
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود … به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون … الرحمن بخون … از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد …
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید … فبای آلاء ربکما تکذبان … فبای آلاء ربکما تکذبان … آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ …
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت … از شدت درد، نفسم بند اومد … آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد … امام زمان منو ببخش … می خواستم سربازت باشم اما حالا کور …
و زمان از حرکت ایستاد …
قسمت 34
دیدم جوانی مقابلم ایستاده … خوشرو ولی جدی … دستش رو روی مچ پام گذاشت … آرام دستش رو بالا میاورد … با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد … خروج روح رو از بدنم حس می کردم … اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت … هنوز الرحمن تمام نشده بود … .
حاجی بهم ریخته بود … دکترها سعی می کردن احیام کنن … و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم … .
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف … هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم … با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود … .
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست … حسرت بود و حسرت … .
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت … جوانی غرق نور به سمتم میومد … خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند … .
جمله تمام نشده … با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم …
برگشت … نفسش برگشت … توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد … برگشت … ضربان و نفسش برگشت …