قسمت 9
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد … که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام … پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست …
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم … از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا … .
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم … .
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست … اینجا، فقط منم و من …
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت … دیگه پام شل شد و افتادم … مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت … .
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ … و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم …
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم … هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد …
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن … جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم … منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره …
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن … بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه … .
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش … دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست … خدایا! برای شهادت آماده ام …
قسمت 10
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم …
همون روحانیه بود … چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت … با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال … مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه … .
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم … و رفت سر کارش … هیچ کس مراقبم نبود … فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن … .
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم … کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد … تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد … .
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم … اما توهمی بیش نبود …
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت … با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم … اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم … .
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ .
پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند