قسمت 11
یه لبخندی زد ایستاد به نماز … بدون توجه به من … .
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره … اما پاهام به فرمان من نبود …
وضو گرفتم. ایستادم به نماز … نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم … غذاش رو گرفت و نصف کرد … نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من … منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم … دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم … غذای شیعه، غذای حضرت … .
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود … بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله … فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله … نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا … ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت … مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم …
کم کم سر صحبت رو باز کرد … منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم …
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد … حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد … بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی … .
پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم … بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
قسمت 12
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش … هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم …
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد … از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد … .
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود … فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که … .
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم … که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار … .
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد … .
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم … اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم … .
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد … تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم …