سلام دوستان?
✉️ از نظراتی که درباره مسأله کاشت ناخن داده شد فهمیدم که بعضی خانم ها این طوری برداشت کردن:
??? «خوب، پس اشکال نداره، ناخن رو می کاریم و بعد با وضو و غسل جبیره ای اعمال مون رو انجام می دیم.»
✍ در حالی که اون طوری که مراجع محترم تقلید گفتن سر تا پای این کار اشکاله.
چون:
1⃣ وقتی می دونی با این کار برای وضو مانع ایجاد می کنی نباید انجام بدی.
2⃣ اگر انجام دادی، چون برای وضو و غسل مانع ایجاد کردی وضو و غسل باطله.
3⃣ وقتی وضو و غسل تون باطل بود نماز و روزه و بقیه عبادات تون که نیاز به طهارت داره هم باطل می شه.
4⃣ چون برداشتن مانع واجبه، شده پیش دکتر برید و آمپول بی حسی بزنید و خرج کنید باید ناخن رو بکنید و تا کنده نشه وضو و غسل تون همچنان باطله.
5⃣ چون ناخن مصنوعی عرفا زینت حساب می شه باید جلو همه نامحرم ها دست تون رو بپوشونید وگرنه گناه کردید.
? اینها همه که گفتم فقط یه استثنا داره،
اونم این که کسی اشتباه کرده و انجام داده یا نمی دونسته و انجام داده.
?حالا هم همه دکتر ها ازش قطع امید کردن و گفتن هیچ راهی برای کندن ناخن ها نیست.
یا گفتن می شه کندش اما انگشتت هم قطع میشه یا عصب هاش مشکل پیدا می کنه.
♦️خلاصه با کندن ناخن ها یه گرفتاری درست بشه که قابل تحمل نیست.
❓خوب اینجا باید چه کار کرد؟
بگیم دیگه نماز نخونه؟
نه،
اینجا می گن وضو و غسل جبیره ای کنه، اما معنی این حکم این نیست که از اول اجازه داشته این کار رو بکنه.
⛔️ نه اجازه نداشته.
? این خانم اگر می دونسته کلی گناه کرده که خودش رو گرفتار این وضعیت کرده.
اما حالا که شده و هیچ راهی نیست حداقل نماز بخونه.
چون هیچ وقت نمی شه که نماز از گردن انسان بیفته.
‼️ تازه اونم دیدید که
آقای سیستانی و بعضی دیگه از مراجع می گن در این حالت هم وقتی ناخنها کنده شد باید تمام این نمازها رو قضا کنه و هیچ کدوم قبول نیست.
سلام دوستان?
✉️ از نظراتی که درباره مسأله کاشت ناخن داده شد فهمیدم که بعضی خانم ها این طوری برداشت کردن:
??? «خوب، پس اشکال نداره، ناخن رو می کاریم و بعد با وضو و غسل جبیره ای اعمال مون رو انجام می دیم.»
✍ در حالی که اون طوری که مراجع محترم تقلید گفتن سر تا پای این کار اشکاله.
چون:
1⃣ وقتی می دونی با این کار برای وضو مانع ایجاد می کنی نباید انجام بدی.
2⃣ اگر انجام دادی، چون برای وضو و غسل مانع ایجاد کردی وضو و غسل باطله.
3⃣ وقتی وضو و غسل تون باطل بود نماز و روزه و بقیه عبادات تون که نیاز به طهارت داره هم باطل می شه.
4⃣ چون برداشتن مانع واجبه، شده پیش دکتر برید و آمپول بی حسی بزنید و خرج کنید باید ناخن رو بکنید و تا کنده نشه وضو و غسل تون همچنان باطله.
5⃣ چون ناخن مصنوعی عرفا زینت حساب می شه باید جلو همه نامحرم ها دست تون رو بپوشونید وگرنه گناه کردید.
? اینها همه که گفتم فقط یه استثنا داره،
اونم این که کسی اشتباه کرده و انجام داده یا نمی دونسته و انجام داده.
?حالا هم همه دکتر ها ازش قطع امید کردن و گفتن هیچ راهی برای کندن ناخن ها نیست.
یا گفتن می شه کندش اما انگشتت هم قطع میشه یا عصب هاش مشکل پیدا می کنه.
♦️خلاصه با کندن ناخن ها یه گرفتاری درست بشه که قابل تحمل نیست.
❓خوب اینجا باید چه کار کرد؟
بگیم دیگه نماز نخونه؟
نه،
اینجا می گن وضو و غسل جبیره ای کنه، اما معنی این حکم این نیست که از اول اجازه داشته این کار رو بکنه.
⛔️ نه اجازه نداشته.
? این خانم اگر می دونسته کلی گناه کرده که خودش رو گرفتار این وضعیت کرده.
اما حالا که شده و هیچ راهی نیست حداقل نماز بخونه.
چون هیچ وقت نمی شه که نماز از گردن انسان بیفته.
‼️ تازه اونم دیدید که
آقای سیستانی و بعضی دیگه از مراجع می گن در این حالت هم وقتی ناخنها کنده شد باید تمام این نمازها رو قضا کنه و هیچ کدوم قبول نیست.
#کاشت_ناخن
❓مساله 68: آیا کاشتن ناخن اشکالی داره؟ برای وضو و غسل مشکلی ایجاد می کنه؟
? مقام معظم رهبری: اگر کسی ناخن کاشته باشه باید برای وضو و غسل اونا رو بکنه، حتی اگر هزینه هم داشته باشه بازم باید این کار رو بکنه، چون ناخن مصنوعی مانع رسیدن آب به بدن می شه.
✍️ اما در هر حال اگر این کار رو کردید و کندن ناخن ها غیر ممکنه یا درد و سختی زیاد و غیر قابل تحملی داره باید وضو و غسل جبیره ای کنید یعنی دست تر روی ناخن بکشید.
? در ضمن اگر ناخن مصنوعی عرفاً زینت حساب بشه باید از نامحرم پوشونده بشه.
?استفتاء کتبی از دفتر آیتالله خامنه ای و استفتائات واحد پاسخ به سؤالات جامعة الزهراء باب وضو، ص 19.
?آیت الله مکارم: کاشتن ناخن اگر ضرورتی داشته باشه اشکالی نداره، اما اگر کسی این کار رو کرد باید موقع غسل و وضو ناخن ها رو برداره چون مانع رسیدن آب به بدن می شه و این وضو و غسل رو باطل می کنه.
اگر هم کندن ناخن ها غیر ممکنه یا درد و سختی زیاد و غیر قابل تحملی داره باید وضو و غسل جبیره ای کنه یعنی دست تر روی ناخن بکشه.
?سایت آیتالله مکارم شیرازی، سؤال 9 و استفتائات واحد پاسخ به سؤالات جامعةالزهرا، جزوه غسل، صفحه 16 و 18
? آیت الله سیستانی: کاشت ناخن مصنوعی جایز نیست چون مانع رسیدن آب به اعضاء وضو و غسل می شه.
اگرم کسی کاشته باشه برای وضو و غسل باید اون رو بکنه، مگر این که کندن ناخن ها غیر ممکنه یا درد و سختی زیاد و غیر قابل تحملی داره، در این صورت باید هم وضو و غسل جبیره ای کنه هم تیمم.
? راستی اگر از اول می دوسته که اگر ناخن بکاره این مشکلات براش پیش میاد، بنابر احتیاط واجب، باید بعد از برداشتن ناخن ها، همه نمازهایی که تو این مدت خونده رو هم قضا کنه.
✍️ از نظر زینت بودن هم به نظر می رسه ناخن مصنوعی عرفاً زینت باشه ولی در هر حال اگر شک دارید عرفا زینت هست یا نه لازم نیست از نامحرم بپوشونیدش و حکم زینت رو نداره.
?سایت آیتالله سیستانی، احکام وضو و استفتائات موجود در واحد پاسخ به سؤالات جامعة الزهراء(قم).
?بقیه مراجع: نظر بقیه مراجع هم تقریبا همینه که بالا گفته شد، پس برای خودتون دردسر درست نکنید.
?استفتائات موجود در واحد پاسخ به سؤالات جامعة الزهراء(قم).
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت آخر
اتوبوس توی شلمچه ایستاد … خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید … یه ساعت دیگه زیر اون علم …
از اتوبوس رفت بیرون … منم با فاصله دنبالش … هنوز باورم نمی شد … .
صداش کردم … نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ … .
برگشت سمت من … با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ … .
جا خورده بود … ناباوری توی چشم هاش موج می زد … گریه اش گرفته بود … نفسش در نمی اومد … .
همه جا رو دنبالت گشتم … همه جا رو … برگشتم دنبالت … گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای … هیچ جا نبودی … .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد … اون روز … غروب شلمچه … ما هر دو مهمان شهدا بودیم … دعوت شده بودیم … دعوتمون کرده بودن … .
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت 21
فردا، آخرین روز بود … می رفتیم شلمچه … دلم گرفته بود … کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن … تمام شب رو گریه کردم … .
راهی شلمچه شدیم …برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم … ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم … چادرم رو انداخته بودم توی صورتم … با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد … .
بین خواب و بیداری … یه صدا توی گوشم پیچید … چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ … ما دعوتتون کردیم … پاشو … نذرت قبول … .
چشم هام رو باز کردم … هنوز صدا توی گوشم می پیچید … .
اتوبوس ایستاد … در اتوبوس باز شد … راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد … زمان متوقف شده بود … خودش بود … امیرحسین من … اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد … .
اتوبوس راه افتاد … من رو ندیده بود … بسم الله الرحمن الرحیم … به من گفتن …
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم … هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود … بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه …
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت 20
همه رو ندید رد می کردم … یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون … حق داشت … زمان زیادی می گذشت … شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود … اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم … .
رفتم حرم و توسل کردم … چهل روز، روزه گرفتم … هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن … .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن … اما مشکل من هنوز سر جاش بود … یک سال دیگه هم همین طور گذشت …
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن … بین شمال و جنوب … نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم … جنوب بوی باروت می داد … .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم … اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب … از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم … .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم … اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود … رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و … تمام راه از ذوق خوابم نمی برد … حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد … .
.
وقتی رسیدیم … خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود … برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت … علی الخصوص طلائیه … سه راه شهادت … .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه … اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست … همون جا کنار ما بودن … .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم … از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن …
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت 19
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم … از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم … .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن … اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود … .
سفید و سیاه و زرد و … همه برام یکی شده بود … مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد … .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم … کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود … اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم … اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود … ولی برای من، نه … .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم … .
دو سال بعد … من دیگه اون آدم قبل نبودم … اون آدم مغرور پولدار مارکدار … آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد … تغییر کرده بود … اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن … .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد … اوایل طلبه های غیرایرانی … اما به همین جا ختم نمی شد … توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود … تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن … .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود … تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد … چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود … .
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت 18
اون شب خیلی گریه کردم … توی همون حالت خوابم برد … توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد … دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس … .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ … .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران … با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ … گفتم: آره مکتب نرجس … باورم نمی شد … تا اسم بردم اونجا رو شناخت … اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه … .
ساکم که بسته بود … با مکتب هم تماس گرفتن … بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن … پول بلیط و سفرم جور شد … .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران … اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من … نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد …
#عاشقانه_ای_برای_تو
قسمت 17
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم … هیچ کس ملاقاتم نیومد … نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت … حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق … ماه اول که بدتر بود … تنها، زندانی روی یک تخت … .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده … و همزمان نقشه فرار می کشیدم … بالاخره زمان موعود رسید … وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم … و فرار کردم …
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم … اونها هم مخفیم کردن … چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم … تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد …
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد … و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه … نه تنها از ارث محرومه … دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره … .
بی پول، با یه ساک … کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود … حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم …
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین … کجا باید می رفتم؟ … کجا رو داشتم که برم؟ … .