قسمت 13
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد … تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و … .
روز موعود رسید … توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن … دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم … مدام از خدا تشکر می کردم … باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم … .
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم … توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود … امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا … مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه … هیچ چیز از این بهتر نمی شد … .
بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم … مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف … مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود … نقش و جایگاه اسلام بین اونها … میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت … مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها … شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ … و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود … .
بالاخره ماموریت من شروع شد … مرحله اول، نفوذ …
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم … یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم … زمانم رو تقسیم کردم … سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم … دیگه هیچ چیز جلودار من نبود …
قسمت 14
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم …
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم … هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم … اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم … سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم … برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم … توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم … چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم … .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم … همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم …
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن … و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید …
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد … هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان … از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و … توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم … .
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم … کنترل کل بچه ها اومد دستم … اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد … حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم … .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم … توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ..