موضوع: "پندآموز"
پنجاه سال پیش در شهر خوی٬ مردی به نام نورالله زندگی میکرد که کارش درست کردن زغال از چوب٬ در سرما و گرما در اطراف شهر بود.
نورالله خواهری داشت که بیوه بود و با دو فرزند یتیم در خانهی خود زندگی میکرد. خواهرش درآمدی نداشت. نورالله هر ذغالی را که میفروخت خرج زندگی خواهرش را جدا میکرد و شب وقتی به خانه برمیگشت٬ ابتدا به خانهی خواهرش میرفت و سری میزد و خرجیشان را در حد توان میداد.
زن و فرزند نورالله زیاد از این کار او خوششان نمیآمد و او را گاهی ملامت میکردند که خیلی به فکر خواهرش است.
نورالله یک شب که شام به خانهی آمد، اهلبیتش سر سفره منتظر او بودند که برای شام برود و بنشیند. نورالله، در یک سینی شام خود را گذاشت و به اتاقی رفت.
فرزندان پرسیدند: «پدر چرا با ما نمیخوری؟»
نورالله گفت: «میخواهم تنها بخورم. چه فرقی دارد شما که غذا دارید٬ بخورید.»
ساعتی گذشت نورالله برای خوردن چای به اتاق خانوادگی برگشت.
پسرش گفت: «پدرم وقتی با ما سر یک سفره غذا نمیخوری غذا برای ما نوش نمیشود.»
پدرش گفت: «پسرم وقتی هر کسی غذای خود را و روزی خود را میخورد چرا دنبال این هستی که کنار هم بخوریم؟ چون کنار هم خوردن لذت دیگری دارد. بدان روزی عمه تو و دو طفل یتیماش را خدا جدا از روزی من٬ از کرمش میرساند. چطور که تو بنده خدا هستی و دوست داری دور هم شام بخوریم، خدا هم وقتی از آن بالا میبیند که ما صلهارحام میکنیم و فامیل با هم سر سفره خدا مینشینیم، لذت میبرد و شاد میشود. و نعمتهای خود را بر ما زیادتر میکند٬ روزیِ همهی ما قسمت شده است و خودش میدهد٬ فقط ما دور هم مینشینیم تا با هم بخوریم. چنانچه دیدی، پدرت چه در آن اتاق بنشیند و غذا بخورد چه در این اتاق، همان نان و پنیر و سبزی را میخورد که در سفره با هم میخوردیم. اما با هم خوردن در سر یک سفره لذت و نشاط بیشتری دارد.
و اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَکُمْ عَلی بَعْضٍ فِی الرِّزْقِ فَمَا الَّذینَ فُضِّلُوا بِرَادِّی رِزْقِهِمْ عَلی ما مَلَکَتْ أَیْمانُهُمْ فَهُمْ فیهِ سَواءٌ
«و خداوند بعضی از شما را بر بعضی دیگر از جهت روزی برتری داده و کسانی که برتری یافته٬ آن روزی خود را به بردگان مملوک نمیدهند، تا همه در امر روزی یکسان کردند.» (71 نحل)
«قارون» هرگز نمی دانست
که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند.
و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است.
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید…
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما الهی امین
?????????????
یادم هست کلاس چهارم، توی کتاب فارسیمون یک پسری بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه. “پطروس"قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم
توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم.
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود.
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده. تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام “مری میپ داچ” آن را نوشته بود.
بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند. خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم.
شاید آن وقتها اگر می فهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از قهرمان بود. قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون
شهید ابراهیم هادی: جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد
شهید حسین فهمیده: نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد.
شهید حاج محمد ابراهیم همت: سرداری که سرش را خمپاره برد.
شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت.
شهید حسن باقری: کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت.
شهید مصطفی چمران: دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید.
و…
کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی از دلاور مردان سرزمین خودمان را هم یادمان میدادند
ما که خودمان قهرمان داشتیم
داستانی واقعی و عبرت انگیز از یک قاضی مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم …….
و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بودم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم……….
ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم……..
و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم……… ..
و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
“به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند”
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید…
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود…
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت…!!
هیچوقت زود قضاوت نکنیم…
????
#قلم_خودم
خیلی از ما وقتی مصیبت هایی که به پیامبر و اهل بیتشون وارد شده و همینطور بی وفایی مردم رو در حق اونها می شنویم با خودمون میگیم وای بر اونها. چطور تونستن چنین ظلمی در حق امام و پیامبر خودشون بکنن . کاش ما توی اون زمان بودیم و یاریشون می کردیم تنهاشون نمیذاشتیم. درسته یا نه?
حالا حرف من اینه که آیا پیامبر و ائمه ظاهرشون با بقیه مردم فرقی داشته?یا نحوه زندگی و خوراک و پوشاکشون? اونا هم مثل همه مردم عادی بودن حتی به عنوان مثال,امام علی که باوجوداینکه بیت المال دستش بوده اما وضع مالی خوبی نداشته. مردم اون موقع به اندازه خودمون از اونها شناخت نداشتن واسه همین عده کمی همراهیشون میکردن و عده ای که طرزفکر معصومین رو به ضرر خودشون می دیدن باهاشون دشمنی می کردن.
حالا امام ما غایبه اما همه مطمئنیم که هست. یک نفر هم تا زمان غیبتشون به امور مردم رسیدگی میکنه. کدوم یکی از ماها واسه امام یا رهبرمون تا حالا کاری کردیم? اصلا اگه قبولشون داشتیم اینهمه گناه میکردیم? میگیم اووووه کو تا امام زمان بیاد. ما هم مثل مردم اون زمان که معصومین رو قبول نداشتن, رهبرمون رو به اون صورت قبول نداریم. اصلا به ما چه که بقیه چیکار میکنن. امام خودش میاد همه چیو درست میکنه. اصلا رهبر صلاحیت نداره. چرا?چون مردم توقعشون رفته بالا. فکرمیکنن تمام جاهای دنیا بهشته فقط کشور ما جهنمه. ما شدیم یه ملتی که منتظره تا یه چیزی بهش بدن. مردم اهل کار نیستن میگن کار نیست. بخدا حوصله و جرئتشو ندارن وگرنه اگه آدم اهل کار باشه هیچ کاری واسش عار نیست. مردم همیشه می نالن که پول نداریم اما میرن یه خرجهایی میکنن که پیش خودت میگی این که پول نداشت… این موضوع رو من خیلی خیلی زیاد دیدم. کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودشو به خواب زده هرگز
شما رو بخدا بیاین دل اماممون رو خون نکنیم. میگیم شمر و یزید بد بودن اما اگه فکرکنیم می بینیم ما فرق زیادی با اونا نداریم. شمر نماز میخوند بعضی از ما همونم درست نمیخونیم. دوست داشتن تنها به هیچ دردی نمیخوره. شما اگه کسی رو دوست داشته باشین واسش همه کاری میکنین تا راضی و خوشحال بشه. پس چرا هیچکس واسه امام و رهبر کاری نمیکنه????
یه عمر دعا ميکردم آقا رو ببينم…
يک شب خواب ديدم
انگار دعاهايم بعد از چهل سال مستجاب شده بود…
مردي در خانه را ميزد…
از پشت پنجره نگاه کردم…
آره مولايم بود…
نگاهي به در و ديوار خونم کردم…
سريع رفتم تابلو ها و عکس هاي ناجور رو برداشتم…
وسايل ناجور رو جمع کردم و يه جا قايم کردم…
اي واي سي دي هاي ناجور رو سريع شکستم و ريختم دور…
دستگاه ماهواره رو هم قايم کردم…
گوشي موبايلم هم خاموش کردم که يه وقت…
يه نگاه ديگه به خونه کردم…
فکر مي کردم ديگه خونه آمادس…
رفتم که در رو باز کنم و امام زمان خودم رو ببينم و دعوتشون کنم به خونمون…
در رو که باز کردم ديدم آقا آخرين خونه کوچه رو هم در زده بود و نا اميد از کوچه رفت…
آره…
همه مثل من داشتن خونه رو آماده ميکردن…
هيچکس آماده ديدار آقا نبود…
و باز آقا مثل هميشه غريب ماند…
و ما دعا ميکنيم که آقا بيايد و همه کار مي کنيم که نيايد…?
#الهمعجللولیڪالفرج
هرگاه در نمازت عجله کردی
خواستی زودتر به پایان برسانی
به یاد بیاور
همه ی آنچه که می خواهی بعد از نماز بروی به آن برسی
و همه ی آنچه که می ترسی در این مدت از دست بدهی
به دست همان کسی است، که در مقابلش ایستاده ای
برای حرف زدن با خدا بیشتر وقت بگذار
اذان صبح:
طلوع آفتاب:
اذان ظهر:
غروب آفتاب:
اذان مغرب:
نیمه شب شرعی: