جمله گربه رو دم حجله کشتن از کجا امده؟
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و…. چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو به دختر میکند و میگوید برو آب بیار….
موضوع: "داستان"
پنجاه سال پیش در شهر خوی٬ مردی به نام نورالله زندگی میکرد که کارش درست کردن زغال از چوب٬ در سرما و گرما در اطراف شهر بود.
نورالله خواهری داشت که بیوه بود و با دو فرزند یتیم در خانهی خود زندگی میکرد. خواهرش درآمدی نداشت. نورالله هر ذغالی را که میفروخت خرج زندگی خواهرش را جدا میکرد و شب وقتی به خانه برمیگشت٬ ابتدا به خانهی خواهرش میرفت و سری میزد و خرجیشان را در حد توان میداد.
زن و فرزند نورالله زیاد از این کار او خوششان نمیآمد و او را گاهی ملامت میکردند که خیلی به فکر خواهرش است.
نورالله یک شب که شام به خانهی آمد، اهلبیتش سر سفره منتظر او بودند که برای شام برود و بنشیند. نورالله، در یک سینی شام خود را گذاشت و به اتاقی رفت.
فرزندان پرسیدند: «پدر چرا با ما نمیخوری؟»
نورالله گفت: «میخواهم تنها بخورم. چه فرقی دارد شما که غذا دارید٬ بخورید.»
ساعتی گذشت نورالله برای خوردن چای به اتاق خانوادگی برگشت.
پسرش گفت: «پدرم وقتی با ما سر یک سفره غذا نمیخوری غذا برای ما نوش نمیشود.»
پدرش گفت: «پسرم وقتی هر کسی غذای خود را و روزی خود را میخورد چرا دنبال این هستی که کنار هم بخوریم؟ چون کنار هم خوردن لذت دیگری دارد. بدان روزی عمه تو و دو طفل یتیماش را خدا جدا از روزی من٬ از کرمش میرساند. چطور که تو بنده خدا هستی و دوست داری دور هم شام بخوریم، خدا هم وقتی از آن بالا میبیند که ما صلهارحام میکنیم و فامیل با هم سر سفره خدا مینشینیم، لذت میبرد و شاد میشود. و نعمتهای خود را بر ما زیادتر میکند٬ روزیِ همهی ما قسمت شده است و خودش میدهد٬ فقط ما دور هم مینشینیم تا با هم بخوریم. چنانچه دیدی، پدرت چه در آن اتاق بنشیند و غذا بخورد چه در این اتاق، همان نان و پنیر و سبزی را میخورد که در سفره با هم میخوردیم. اما با هم خوردن در سر یک سفره لذت و نشاط بیشتری دارد.
و اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَکُمْ عَلی بَعْضٍ فِی الرِّزْقِ فَمَا الَّذینَ فُضِّلُوا بِرَادِّی رِزْقِهِمْ عَلی ما مَلَکَتْ أَیْمانُهُمْ فَهُمْ فیهِ سَواءٌ
«و خداوند بعضی از شما را بر بعضی دیگر از جهت روزی برتری داده و کسانی که برتری یافته٬ آن روزی خود را به بردگان مملوک نمیدهند، تا همه در امر روزی یکسان کردند.» (71 نحل)
یادم هست کلاس چهارم، توی کتاب فارسیمون یک پسری بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه. “پطروس"قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم
توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم.
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود.
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده. تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام “مری میپ داچ” آن را نوشته بود.
بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند. خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم.
شاید آن وقتها اگر می فهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر از قهرمان بود. قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون
شهید ابراهیم هادی: جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد
شهید حسین فهمیده: نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد.
شهید حاج محمد ابراهیم همت: سرداری که سرش را خمپاره برد.
شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت.
شهید حسن باقری: کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت.
شهید مصطفی چمران: دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید.
و…
کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی از دلاور مردان سرزمین خودمان را هم یادمان میدادند
ما که خودمان قهرمان داشتیم
داستانی واقعی و عبرت انگیز از یک قاضی مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم …….
و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بودم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم……….
ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم……..
و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم……… ..
و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
“به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند”
مرد جوان و با ایمانی از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد…
باغ زیبایی دید که از باغ، جوی آب زلالی بیرون می آمد و سیب درشت وزیبایی به همراه میآورد.
جوان آن سیب را برداشت و خورد. اما ناگهان به یاد آورد، خوردن این سیب حرام است! شاید صاحب سیب راضی نباشد و نگران شد که پس از عمری عبادت، چطور دست به این کار زده…
درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.کارگر آن منزل درب را باز کرد.
جوان جریان سیب را به او گفت. آن کارگر، جوان را نزد اربابش هدایت کرد.
پس از عرض سلام، موضوع سیب را تعریف کرد و از ارباب خواست سیب را حلال کند.
ارباب گفت: حلال نمیکنم.
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کنی؟
ارباب گفت: یک شرط دارم!
جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.
ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال. او را باید به عقد خود درآوری!!
جوان به فکر فرو رفت… پس به ناچار قبول کرد.
ارباب پس از جشن با شکوهی، دخترش را به عقد آن مرد جوان درآورد.
شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، ناگهان عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر، شایسته ترین دختری که به عمرش دیده بود…
فردا نزد ارباب رفت و سئوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است و نه کر است نه لال؟! علتش چیست که اینگونه گفته بودی؟
ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است چون غیبت نکرده
و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکار است، که برای یک سیب، و ترس از خدا، حاضر شدی چنین از خود گذشتگی کنی…
و حاصل این ازدواج، فرزندی شد که تاریخ تشیع، کمتر کسی به نبوغ و عظمت شخصیت او به خود دیده است، و او کسی نیست به جز:
مقدس اردبیلی…
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید…
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود…
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت…!!
هیچوقت زود قضاوت نکنیم…
????
به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ یکی از مورخین و تاریخ نگاران بزرگ بشریت، پروردگار عالم و کتاب مقدس قرآن کریم است که با بیان روایت های مختلف، تاریخ اسلام را ورق می زند.
اهمیت پوشش زن در سیره ابراهیم (ع)
حضرت ابراهیم (ع) در مسیر هجرت همراه ساره و لوط (ع) عبور میکردند. حضرت ابراهیم (ع) برای حفظ ناموس خود «ساره» از نگاه چشمهای گناه کار، صندوقی ساخته بود و ساره را در آن قرار داد. هنگامی که به مرز ایالت مصر رسیدند، حاکم مصر به نام «عزاره» در مرز ایالت مصر مأموران گمرک را گماشته بود تا عوارض را از کاروانهایی که وارد سرزمین میشوند بازستاند، مأمور به بررسی اموال حضرت ابراهیم (ع) پرداخت تا اینکه چشمش به صندوق افتاد به حضرت ابراهیم (ع) گفت: «در صندوق را بگشا تا محتوای آن را قیمت کرده و یک دهم قیمت آن را برای وصول مشخص کنم.»
حضرت ابراهیم (ع): خیال کن این صندوق پر از طلا و نقره است یک درهم آن را حساب کند تا بپردازم، ولی آن را باز نمیکنم.
مأمور که عصبانی شده بود حضرت ابراهیم (ع) را مجبور کرد تا درب صندوق را باز کند.
سرانجام حضرت ابراهیم (ع) به اجبار دژخیمان درب صندوق را گشود، مأمور وصول ناگهان زن با جمالی در میان صندوق دید و به حضرت ابراهیم (ع) گفت: «این زن با تو چه نسبتی دارد؟»
حضرت ابراهیم (ع): این زن دخترخاله و همسر من است.
مأمور: «چرا او را در میان صندوق نهادهای؟»
حضرت ابراهیم (ع): غیرتم نسبت به ناموسم چنین اقتضا کرد تا چشم ناپاکی به او نیافتد.
مامور: «من اجازه حرکت به تو نمیدهم تا به حاکم مصر خبر بدهم تا او از ماجرای تو و این زن آگاه شود.»
مأمور برای حاکم مصر پیام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد حاکم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند، میخواستند تنها صندوق را به نزد پادشاه ببرند کهحضرت ابراهیم (ع) گفت: «من هرگز از صندوق جدا نمیشوم مگر اینکه کشته شوم.»
ماجرا به حاکم گزارش دادند، حاکم دستور داد صندوق را به همراه حضرت ابراهیم (ع) نزد او ببرند؛ مأموران و حضرت ابراهیم (ع) به همراه صندوق و سایر اموالشان نزد حاکم رفتند و پس از اینکه حاکم درب صندوق را باز کرد حضرت ابراهیم (ع) رو به حاکم مصر گفت: در این صندوق همسر و دخترخالهام در میان آن است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولی درب صندوق را باز نکنم.
حاکم که از این سخن حضرت ابراهیم (ع) سخت ناراحت شد، او را مجبور کرد تا صندوق را بگشاید و ناگهان حاکم با نگاه ساره دست خود را به طرف او دراز کرد.
حضرت ابراهیم (ع) از شدت غیرت به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا دست حاکم را از دست درازی به سوی همسرم کوتاه کن.
بیدرنگ دست حاکم در وسط راه خشک شد، حاکم به دست وپا افتاد و به ابراهیم گفت: آیا خدای تو چنین کرد!
حضرت ابراهیم (ع): آری خدای من غیرت را دوست دارد و گناه را بد میداند او تو را گناه بازداشت.
حاکم: از خدایت بخواه دستم خوب شود در این صورت دیگر دست درازی نمیکنم.
حضرت ابراهیم (ع) از خدا خواست دست او خوب شد، ولی بار دیگر به سوی ساره دست درازی کرد که باز با دعای حضرت ابراهیم (ع) دستاش در میانه راه خشک شد و این موضوع سه بار از جانب حاکم مصر و حضرت ابراهیم (ع) تکرار شد.
حضرت ابراهیم (ع) دعا کرد و دست حاکم خوب شد، وقتی که حاکم این معجزه و غیرت از ابراهیم دید احترام شایانی به او کرد و گفت: تو در این سرزمین آزاد هستی هرجا میخواهی برو، ولی یک تقاضا از شما دارم کنیزی را به همسرت میبخشم تا او را خدمتگذاری کند.
حضرت ابراهیم (ع) تقاضای حاکم را پذیرفت و کنیزی را به نام حاجر به ساره بخشید و به این ترتیب غیرت و معجزه و اخلاق حضرت ابراهیم (ع) موجب گرایش حاکم مصر به آیین حضرت ابراهیم (ع) یکتاپرستی شد و او را با احترام بسیار بدرقه کرد.
منبع: قصه های قرآن به قلم روان، محمد محمدی اشتهاردی
به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ یکی از مورخین و تاریخ نگاران بزرگ بشریت، پروردگار عالم و کتاب مقدس قرآن کریم است که با بیان روایت های مختلف، تاریخ اسلام را ورق می زند.
اهمیت پوشش زن در سیره ابراهیم (ع)
حضرت ابراهیم (ع) در مسیر هجرت همراه ساره و لوط (ع) عبور میکردند. حضرت ابراهیم (ع) برای حفظ ناموس خود «ساره» از نگاه چشمهای گناه کار، صندوقی ساخته بود و ساره را در آن قرار داد. هنگامی که به مرز ایالت مصر رسیدند، حاکم مصر به نام «عزاره» در مرز ایالت مصر مأموران گمرک را گماشته بود تا عوارض را از کاروانهایی که وارد سرزمین میشوند بازستاند، مأمور به بررسی اموال حضرت ابراهیم (ع) پرداخت تا اینکه چشمش به صندوق افتاد به حضرت ابراهیم (ع) گفت: «در صندوق را بگشا تا محتوای آن را قیمت کرده و یک دهم قیمت آن را برای وصول مشخص کنم.»
حضرت ابراهیم (ع): خیال کن این صندوق پر از طلا و نقره است یک درهم آن را حساب کند تا بپردازم، ولی آن را باز نمیکنم.
مأمور که عصبانی شده بود حضرت ابراهیم (ع) را مجبور کرد تا درب صندوق را باز کند.
سرانجام حضرت ابراهیم (ع) به اجبار دژخیمان درب صندوق را گشود، مأمور وصول ناگهان زن با جمالی در میان صندوق دید و به حضرت ابراهیم (ع) گفت: «این زن با تو چه نسبتی دارد؟»
حضرت ابراهیم (ع): این زن دخترخاله و همسر من است.
مأمور: «چرا او را در میان صندوق نهادهای؟»
حضرت ابراهیم (ع): غیرتم نسبت به ناموسم چنین اقتضا کرد تا چشم ناپاکی به او نیافتد.
مامور: «من اجازه حرکت به تو نمیدهم تا به حاکم مصر خبر بدهم تا او از ماجرای تو و این زن آگاه شود.»
مأمور برای حاکم مصر پیام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد حاکم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند، میخواستند تنها صندوق را به نزد پادشاه ببرند کهحضرت ابراهیم (ع) گفت: «من هرگز از صندوق جدا نمیشوم مگر اینکه کشته شوم.»
ماجرا به حاکم گزارش دادند، حاکم دستور داد صندوق را به همراه حضرت ابراهیم (ع) نزد او ببرند؛ مأموران و حضرت ابراهیم (ع) به همراه صندوق و سایر اموالشان نزد حاکم رفتند و پس از اینکه حاکم درب صندوق را باز کرد حضرت ابراهیم (ع) رو به حاکم مصر گفت: در این صندوق همسر و دخترخالهام در میان آن است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولی درب صندوق را باز نکنم.
حاکم که از این سخن حضرت ابراهیم (ع) سخت ناراحت شد، او را مجبور کرد تا صندوق را بگشاید و ناگهان حاکم با نگاه ساره دست خود را به طرف او دراز کرد.
حضرت ابراهیم (ع) از شدت غیرت به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا دست حاکم را از دست درازی به سوی همسرم کوتاه کن.
بیدرنگ دست حاکم در وسط راه خشک شد، حاکم به دست وپا افتاد و به ابراهیم گفت: آیا خدای تو چنین کرد!
حضرت ابراهیم (ع): آری خدای من غیرت را دوست دارد و گناه را بد میداند او تو را گناه بازداشت.
حاکم: از خدایت بخواه دستم خوب شود در این صورت دیگر دست درازی نمیکنم.
حضرت ابراهیم (ع) از خدا خواست دست او خوب شد، ولی بار دیگر به سوی ساره دست درازی کرد که باز با دعای حضرت ابراهیم (ع) دستاش در میانه راه خشک شد و این موضوع سه بار از جانب حاکم مصر و حضرت ابراهیم (ع) تکرار شد.
حضرت ابراهیم (ع) دعا کرد و دست حاکم خوب شد، وقتی که حاکم این معجزه و غیرت از ابراهیم دید احترام شایانی به او کرد و گفت: تو در این سرزمین آزاد هستی هرجا میخواهی برو، ولی یک تقاضا از شما دارم کنیزی را به همسرت میبخشم تا او را خدمتگذاری کند.
حضرت ابراهیم (ع) تقاضای حاکم را پذیرفت و کنیزی را به نام حاجر به ساره بخشید و به این ترتیب غیرت و معجزه و اخلاق حضرت ابراهیم (ع) موجب گرایش حاکم مصر به آیین حضرت ابراهیم (ع) یکتاپرستی شد و او را با احترام بسیار بدرقه کرد.
منبع: قصه های قرآن به قلم روان، محمد محمدی اشتهاردی
قسمت 35
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد … بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود … سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود … .
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم … هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم …
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم … یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس … بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن … لنگ می زدم … چند قدم که می رفتم می ایستادم … نفس تازه می کردم و راه می افتادم … .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم … بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود … مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم …
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد … گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت … منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم … در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم … استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت …
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ … منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه … .
از حرف من، همه خنده شون گرفت … حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد … از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن … هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس … دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود …
قسمت 36
بعد از دو سال برگشتم کشورم … خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود … نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود … .
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن … .
نور چشمی شده بودم … دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند … من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند … نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود …
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم … وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند … همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند … سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا …
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت … چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند … و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ..
خون خونم رو می خورد … کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد … دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم …
قسمت 33
فشار شیاطین سنگین تر شده بود … مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد … ایمانم رو هدف گرفته بودند … خدا کجاست؟ … چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ … چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ … چرا؟ … چرا؟ … چرا؟ … .
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن …
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود … دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد … حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد … .
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود … به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون … الرحمن بخون … از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد …
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید … فبای آلاء ربکما تکذبان … فبای آلاء ربکما تکذبان … آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ …
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت … از شدت درد، نفسم بند اومد … آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد … امام زمان منو ببخش … می خواستم سربازت باشم اما حالا کور …
و زمان از حرکت ایستاد …
قسمت 34
دیدم جوانی مقابلم ایستاده … خوشرو ولی جدی … دستش رو روی مچ پام گذاشت … آرام دستش رو بالا میاورد … با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد … خروج روح رو از بدنم حس می کردم … اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت … هنوز الرحمن تمام نشده بود … .
حاجی بهم ریخته بود … دکترها سعی می کردن احیام کنن … و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم … .
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف … هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم … با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود … .
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست … حسرت بود و حسرت … .
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت … جوانی غرق نور به سمتم میومد … خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند … .
جمله تمام نشده … با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم …
برگشت … نفسش برگشت … توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد … برگشت … ضربان و نفسش برگشت …