قسمت 35
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد … بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود … سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود … .
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم … هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم …
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم … یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس … بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن … لنگ می زدم … چند قدم که می رفتم می ایستادم … نفس تازه می کردم و راه می افتادم … .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم … بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود … مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم …
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد … گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت … منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم … در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم … استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت …
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ … منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه … .
از حرف من، همه خنده شون گرفت … حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد … از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن … هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس … دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود …
قسمت 36
بعد از دو سال برگشتم کشورم … خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود … نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود … .
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن … .
نور چشمی شده بودم … دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند … من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند … نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود …
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم … وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند … همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند … سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا …
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت … چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند … و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ..
خون خونم رو می خورد … کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد … دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم …